گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سام میرزا صفوی

در اوایل به مشک فروشی اشتغال مینمود، شوق سخن او را عنان گرفته بجانب غزالان مشکبوی عنبر موی کشید، باردوی همایون تردد داشت، مردی مصاحب عاشق پیشه است عزم طواف عتبات عالیات نموده بشرف زیارت مشرف شد و از آنجا سفر کرده به شوشتر افتاد، در آنجا جوانی دیده دل از دست داد الحال آنجا بسر می برد و خط نستعلیق بمزه می نویسد و بر سر سخن است . این چند مطلع از اوست

نمیدارد هنوز اندوه تو دست از گریبانم

بلبل بباغ گر سخنی ز آن دهن برد

از شرم غنچه سر به ته پیرهن برد

شمع سان یک شب اگر سر در سرای من کنی

گریه ی بسیار چون شمع از برای من کنی

شب هجران نباشد غیر شمعم یار دلسوزی

بروزم هم نفس آه است، آه از این چنین روزی

در سرایم گر شبی آن ماه تابان سر زند

همچو شمعم شعله شوق از گریبان سر زند

پری رخسار من چون در میان مردمان گردد

چو من پیدا شوم، از پیش چشم من نهان گردد

میشوم پنهان مه من، هر کجا پیدا شوی

زانکه می ترسم ز رسوایی من رسوا شوی

به محنت خانه ام چون آمدی جانان میان واکن

دمی آرام جانم شو میان جان من جا کن

تا ببزم غیر روی آتشین افروختی

آتش افروختی ما را ز غیرت سوختی

خار خار دیدن آن گلعذارم میکشد

گل گل شده از داغ جفایت تن من بین

من بلبل گلزار غمم گلشن من بین

گر، از دل صد پاره ی من نیستی آگه

صد قطره خون ریخته در دامن من بین

عمری است که آن ماه بدل ساخته منزل

روشن اگرت نیست دل روشن من بین

گفتم که چه بو داشته پیراهن یوسف

آن سرو چنین گفت که پیراهن من بین

در خیل بتان دوست بغیر از تو ندارم

دشمن شده غیر تو بمن دشمن من بین

بنمود رخ و جان ز سر شوق سپردم

ای گلشنی از شوق رخش مردن من بین

چه می سازی ز بزم خویشتن محروم عاشق را

چه همدم میکنی با خود رقیبان منافق را

مکن روشندلان را با رقیب تیره دل نسبت

ندارد صبح کاذب روشنی صبح صادق را

چو دادی دل بدلداری مشو از بیدلان غافل

چو عاشق گشته ای باید که دانی قدر عاشق را

نمی دیدیم غیر از مهربانی پیش از این از تو

نمی بینیم اکنون مهربانیهای سابق را

دل و جان گلشنی صرف سگان یار میخواهد

بجان و دل هوا خواه است یاران موافق را

ای شوخ بلا آفت جانی شده ای

از بهر من پیر جوانی شده ای

میخواست دلم سرو روانی زین باغ

نو خاسته ای سرو روانی شده ای