گنجور

 
سلیم تهرانی

بسم الله الرحمن الرحیم

هست عصای ره طبع سلیم

راوی افسانه ی اهل کرم

طوطی پر ریخته، یعنی قلم

نقل کند کز پی سامان کار

قافله ای جمع شد از هر دیار

خاسته چون مهر ز مشرق تمام

عزم سفر کرد به سرحد شام

قافله ای مردم او با صواب

گشته جهان را همه چون آفتاب

نقد خرد، مایه ی بازارشان

جنس هنر بود همه بارشان

از رخشان نور سعادت عیان

بر سرشان بال هما سایبان

شاد و شکفته همه با یکدگر

خنده ی هریک چو گل از روی زر

خیمه زده هرکه سزاوار خود

همچو شکوفه به سر بار خود

غیر جرس هیچ دلی در جهان

ناله نمی کرد در آن کاروان

سایه کن خیمه ای از هر کنار

برطرف دشت چو ابر بهار

مهر چو سر در پس کهسار برد

قافله دستی ز پی بار برد

گشت روان از پی هم کاروان

همچو سرشک از مژه ی عاشقان

هر جرسی زمزمه آغاز کرد

گمشدگان را به ره آواز کرد

کف به لب از مستی بسیار داشت

ناقه ندانم که چه در بار داشت

رفت به تعجیل ز آرامگاه

قافله چون یک دو سه فرسنگ راه

دهر شد از ظلمت شب ناگهان

سرمه کش دیده ی سیارگان

بود شبی چون دل گمره سیاه

تیره درو چون مژه شمع نگاه

رفته خور از عالم و در مرگ او

گشته سیه پوش جهان دورو

گشته ز بس ظلمت شب، روی ماه

همچو رخ صفحه ی مشقی سیاه

برده شبیخون به سر زلف یار

کرده صف لشکر او تار و مار

چون شب هجران ز سحر ناامید

از مه نو زنگی ابرو سفید

شبپره جولانگر این کهنه کاخ

مرغ چمن، غنچه بر اطراف شاخ

چرخ سیه دل، همه دم از شهاب

تیر فکنده ز پی آفتاب

ظلمت شب گشته ز بیم خطر

سرمه ی خاموشی مرغ سحر

زیر فلک همچو زمین مصاف

خفته جهانی به ته یک لحاف

کرد ز بس ظلمت شب اشتلم

قافله سررشته ی ره کرد گم

گشت در آن وادی ظلمت نشان

زنگی شب رهزن آن کاروان

در طلب راه ز نزدیک و دور

قافله سرگشته تر از خیل مور

دست و دل جمله چو از کار شد

آتشی از دور نمودار شد

روی نهادند روان بی قرار

جانب آتش همه پروانه وار

بر اثر شعله در آن روی دشت

یک دوسه فرسنگ چو پیموده گشت

روضه ای آمد به نظر همچو نور

سنگ بنایش همه از کوه طور

فیض ز کثرت شده ظاهر درو

جود و سخا گشته مجاور درو

جمله قنادیل وی و شمعدان

چون دل عاشق شده وقف کسان

دیده ز بس فیض ز هر منظرش

کعبه شده حلقه به گوش درش

شمع درو گشته علم در سخا

داده به دشمن سر خود بارها

جانب آن روضه کسی در زمان

رفت که پرسد خبری زان مکان

گفت به او شخصی ازان سرزمین

مقبره ی حاتم طایی ست این

بار گشودند در آن خوش مکان

بر در او حلقه شد آن کاروان

بیهده گویی ز میان گروه

گفت که ای حاتم دریاشکوه

قافله ی ما شده مهمان تو

چشم نهاده همه بر خوان تو

زود پی مایده تدبیر کن

قافله ی گرسنه را سیر کن

بود هنوز این سخنش بر زبان

کز پی سر گریه کنان ساربان

گفت که خورد آن شتر برق تاز

مهره به دل از فلک حقه باز

این سخنش کرد چو در گوش راه

جست سراسیمه چو از سینه آه

گفت که برند سرش را ز تن

تا که شود مایده ی انجمنم

مردم آن قافله را خاص و عام

داد صلا بر سر خوان طعام

از غم جمازه دل تنگ داشت

با کرم حاتم طی جنگ داشت

رفت سوی تربت او سرگران

چون نگه یار سوی عاشقان

گفت که ای حاتم صاحب کرم

خواستم از جود تو فیضی برم

طوف مزار تو به من شوم شد

همت تو بر همه معلوم شد

یافتم اکنون که چه سان بوده است

جود تو از مال کسان بوده است

چند زنی لاف کرم چون سحاب؟

به که نبخشی دگر از بحر آب

چند کنی ای به سخاوت علم

همچو می از کیسه ی مردم کرم

او شده در طعنه زنی بی قرار

روح کرم پیشه ازو شرمسار

بود خوی افشان ز خجالت به راه

همچو تهیدست بر قرض خواه

صبح که این ناقه ی گیتی نورد

از طرف دشت برانگیخت گرد

صاحب جمازه پی کار خود

گشت فرومانده تر از بار خود

بود سراسیمه که از یک کنار

خاست غباری چو خط از روی یار

شد چو به آن قافله نزدیک تر

ناقه سواری شد ازان جلوه گر

بار شتر اطعمه ی بی کران

ناقه ی دیگر به ردیفش روان

کشت عیان زان دو قوی تن جمل

از طرف بادیه کوه و کتل

ناقه ی صرصرروش خوش تکی

کوه به پشت وی و کوهان یکی

برق عنانی که چو فیل سحاب

هیکل گردن بودش آفتاب

از اثر تندی آن خوش نشان

خاک به رفتار چو ریگ روان

گفتی ازان سان که سبکتاز بود

همچو شترمرغ به پرواز بود

از عرق شرم به گاه درنگ

آینه ی زانوی او بسته زنگ

کوه، شکسته کمر از ران او

جل شده ابر سر کوهان او

چیست به دستش جرس نغمه ساز

شاهد مستی که شود زنگباز

سالکی آزاده ز سامان راه

سینه ی خود در بغلش نان راه

از خورش و مایده ی روزگار

شعله صفت کرده قناعت به خار

کف به لب آورده ز مستی و جوش

بر صفت صوفی پشمینه پوش

بیم وی از دوری منزل نبود

گرچه شتر بود، شتردل نبود

کرده نمایان جل رنگین به ناز

همچو عروسی که نماید جهاز

راند به سرعت شتر آن نوجوان

گشت چو نزدیک به آن کاروان

رفت سوی روضه نخستین چو باد

کرد طوافی ز سر اعتقاد

پس به سر قافله ی بی شمار

سایه فکن گشت چو ابر بهار

مردم آن قافله را جابه جا

داد سوی تربت حاتم صلا

سفره پی مایده ترتیب داد

جانب آن طایفه برد و گشاد

سفره ای از مایده آراسته

یافته دل هرچه درو خواسته

سفره چو برداشته شد از میان

عذرطلب گشت ازیشان جوان

قاعده ی لطف و کرم تازه کرد

رو به سوی صاحب جمازه کرد

گفت گلی از چمن حاتمم

همچو زبان بر سخن حاتمم

دوش ز اندیشه چو خوابم ربود

شعله صفت گرم به چشمم نمود

گفت که امشب ز قضا ناگهان

قافله ای گشت مرا میهمان

مقدمشان گرچه خوش آهنگ بود

وقت چودست و دل من تنگ بود

یک شتر اکنون ز همان کاروان

قرض گرفتم پی ترتیب خوان

خیز که هنگام خور و خواب نیست

در لحدم از پی این، تاب نیست

مایده ای درخور احسان من

آنچه تو دیدی به سر خوان من

همره یک ناقه ی رهوار، زود

جانب آن قافله بر همچو دود

چون رسی آنجا که بود کاروان

پیش رو و مایده را بگذران

معذرت من همه را تازه ده

ناقه به آن صاحب جمازه ده

مردم آن قافله را این سخن

شور برآورد ز جان و ز تن

هرکسی از بهر مرادی چو باد

رو به سوی تربت حاتم نهاد

صاحب جمازه هم انداز کرد

گریه کنان معذرت آغاز کرد

گفت که ای شمع شبستان جود

وی کف تو ابر گلستان جود

بی ادبی کرده ام از حد به در

تو ز ادب کردن من درگذر

چون زدمت دست به دامان چو خار

دامن خود جمع مکن غنچه وار

همچو دلت، روح تو مسرور باد

همچو رخت، خاک تو پرنور باد

 
sunny dark_mode