گنجور

 
سلیم تهرانی

نبینم خوش زمین و آسمان را

به خیر آرد خدا، کار جهان را

جهان آن روز راحت را تلف کرد

که رسم دوستی را برطرف کرد

نه تنها دوست با دشمن نسازد

که تن با جان و جان با تن نسازد

به هر تن استخوان های بلاسنج

به جنگ افتاده چون اجزای شطرنج

به بدگویی نفس در حرف سازی ست

زبان از طعنه در شمشیربازی ست

به سوراخ دهن های دل آزار

زیان ها مار و دندان بیضه ی مار

نه تنها طبع مردم منحرف شد

مزاج هرچه بینی مختلف شد

چنان شد عام رسم کینه خواهی

که آب آتش زند بر خار ماهی

چنان برق خصومت شد جهان تاب

که اردک می پراند موج از آب

قدح دارد ز مینا خویش را دور

گسسته نغمه، تار عهد طنبور

گهی می چنگ می خواهد، گهی عود

بلی انگور هم دوشاب دل بود

بود در باغ از جرم محبت

به گردن قمریان را طوق لعنت

جهان زان آتش گل برفروزد

که چون پروانه بلبل را بسوزد

کشیده تیغ و گوید چرخ بدخو

محبت کو، مروت کو، وفا کو

ز خصمی کشت و کرد این چرخ غدار

محبت را به گور از فرج کفتار

حقیقت پا کشیده ست از میانه

محبت برطرف شد از زمانه

ز بس کردند مردم روسیاهی

بدل شد با غضب، لطف الهی

به میخانه چنان روی نیاز است

که خشت فرش او مهر نماز است

ز مسجد نعره ی مستان علم زد

مؤذن بانگ از آنجا بر قدم زد

چنان بی رونقی در کعبه افزود

که رنگ از جامه اش برخاست چون دود

به هم، مستوفیان آسمانی

نشستند و ز روی کاردانی

به رزق هرکسی دفتر گشادند

برات از نامه ی اعمال دادند

چو دهقان، ناصحی دانا ندارد

که بردارد هر آن چیزی که کارد

یکی با عارفی گفت ای یگانه

چه مذهب کرده ای خوش در زمانه

بگفتا مذهب و آیین دهقان

که دارد کشته ی خود را به دامان

 
sunny dark_mode