گنجور

 
سلیم تهرانی

دل در سواد زلف تو بیهوش می شود

در شب چراغ آینه خاموش می شود

دل با خیال او چو هم آغوش می شود

یک گل نچیده است که بیهوش می شود

آن را که همچو آینه افتد برو نظر

هرکس که دیده است، فراموش می شود

چون پرتو جمال تو پنهان کند کسی؟

آن آتش گل است که خس پوش می شود

دارم هزار حرف به آن بی وفا، ولی

در وقت عرض حال، فراموش می شود

از گفتگوی مرغ چمن ذوق می برد

هرکس چو شاخ گل، همه تن گوش می شود

روشندلان به هند ندارند رونقی

در شب چراغ آینه خاموش می شود

کار کسی سلیم که افتد به شاهدان

آیینه وار زود نمدپوش می شود

 
sunny dark_mode