گنجور

 
سلیم تهرانی

چو حسن سبز تمنای اهل دید بود

مباش گو به چمن گل چو سرو و بید بود

به بزم شوق، پی آب خوردن دل ما

سفال سبز به از چینی سفید بود

فلک چگونه گشاید دری به روی کسی

که هر ستاره ی او قفل بی کلید بود

کدام فیض که در محفل محبت نیست

چراغ کشته ی این انجمن شهید بود

ترا که فصل شباب است جام می مگذار

که می به دست جوانان حنای عید بود

سلیم را ز جنون نیست بیم کشته شدن

که مست عشق ترا تیغ، برگ بید بود