گنجور

 
سلیم تهرانی

مقیم کوی عشق از قید هر تکلیف آزاد است

به دست طفل، فرمان سلیمان کاغذ باد است

به دولت چون غلامان اهل صورت این لقب دادند

وگرنه نام او در عالم منی خداداد است

برای دلخراشی در محبت ناخنی دارم

ز اسباب دو عالم، تیشه ای در دست فرهاد است

پس از مردن مگر بر خاک من افتد گذار او

مرا صد مصلحت در مرگ همچون خواب صیاد است

چنانم خاک این گلزار دامنگیر گردیده ست

که موج سبزه بر پای دلم زنجیر فولاد است

سلیم از دوری او آنچنان در باغ دلگیرم

که برگ بید پنداری به فرقم تیغ جلاد است

 
 
 
قطران تبریزی

همیشه شاه شدادی ز بخت خویشتن شاد است

بملک اندر چو پرویز است و بد خواهش چو فرهاد است

ز خوبان مجلس عالیش چون فرخار و نوشاد است

عدو زو سال و مه غمگین دل او روز و شب شاد است

همیشه کار او جود است و دائم شغل او داد است

[...]

طغرای مشهدی

مشو مهمان من، ای مرغ روزی خوار آزادی

مرا گر هست آب و دانه ای، در دام صیاد است

به آن زلفی که صد آهش به دنبال است سرگرمم

چراغم گشت روشن، در شبی کز هر طرف باد است

جناغی بسته بود آن شوخ در روز ازل با من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه