گنجور

 
سحاب اصفهانی

دل که او بیخبر از روز سیاهش باشد

گو سر زلف سیاه تو گواهش باشد

رسم انصاف در اقلیم نکوئی نبود

خاصه بیدادگری همچو تو شاهش باشد

شب آن کز مه رخسار تو روشن چه عجب

بی نیازی اگر از پرتو ماهش باشد

یک شکستم به پر از سنگ جفایش نرسد

گر نه شوق شکن طرف کلاهش باشد

گر نباشد بگل گلشن حسن تو دوام

شاد از اینم که دوامی به گیاهش باشد

نبود غیر در میکده جائی که کسی

ایمن از فتنه دوران به پناهش باشد

مردم از حسرت دیدار و در آن راه هنوز

دیده ی حسرت من باز به راهش باشد

بکشد همچو فلک دست ز آزار (سحاب)

گرچه او در حذر از شعله ی آهش باشد

 
sunny dark_mode