گنجور

 
صغیر اصفهانی

بنده را نسبت بمولا ز اعتقاد

خود ولا باید کمند انقیاد

زین سبب پیغمبر (ص) با اجتهاد

نام خود و ان علی مولا نهاد

یعنی اینجا بندگی باید ز جان

نیست تنها کافی اقرار لسان

بهر آنکس کز دل و جان دوست جوست

خواست کارد مغز را بیرون ز پوست

گفت هرکس را منم مولا و دوست

ابن عم من علی مولای اوست

یعنی ار ما را دو باشد جسم و اسم

لیک یک روحیم پنهان در دو جسم

آن نه مولا کز طمع تاری تند

دست بندد بند بر پایت زند

کیست مولا آنکه آزادت کند

بند رقیت ز پایت بر کند

این چنین مولا نبی یا خود ولی است

یا محمد (ص) یا وصی او علی است

نور ایمان مایه هر شادی است

باعث آزادی و آبادی است

چون بآزادی نبوت هادی است

مؤمنان را ز انبیا آزادی است

هر که آزادی گرفت از مصطفی

بنده شد بر آستان مرتضی

رهروان طی از سر این وادی کنید

جان نثار مقدم هادی کنید

ای گروه مؤمنان شادی کنید

همچو سرو و سوسن آزادی کنید

عشق حیدر معنی ایمان بود

شادی و آزادی ما آن بود

مژده‌ای یاران که کام جان رواست

در فشان احمد بوصف مرتضی است

کاروان مصر را رو سوی ماست

بشنوید ای دوستان بانگ در است

آنکه از این مصر معنی غافل است

شهد در کامش چو زهر قاتل است

چونکه بر پا عرصه محشر شود

هم سخن با شیعیان حیدر شود

شهر ما فردا پر از شکر شود

شکر ارزان است ارزانتر شود

چیست شکر ذوق دیدار علی

استماع لحن و گفتار علی

روز بازار است ای سودائیان

خوان اکرام است ای یغمائیان

در شکر غلطید ای حلوائیان

همچو طوطی کوری صفرائیان

چیست صفرا زرد روئی از حسد

که چرا حیدر بدین منصب رسد

شد علی مولا قرار اینست و بس

شهر ما را شهریار اینست و بس

نیشکر کوبید کار اینست و بس

جان بر افشانید یار اینست و بس

عاشقان را روز وصل آمد پدید

چند باید محنت هجران کشید

یار آمد یار ای اهل ولا

خاک راهش دیده را بخشد جلا

نقل بر نقلست و می‌بر می‌هلا

بر مناره رو بزن بانگ صلا

در غدیرخم پی انعام عام

ساقی کوثر بکف بگرفته جام

کفر از این موهبت دین می‌شود

خاک رشک نافه چین می‌شود

سرکه نه ساله شیرین می‌شود

سنک مرمر لعل زرین می‌شود

آری از این مژده اشیا سر بسر

گرم وجد و حالتند از خشک و تر

ریگ هامون جمله چون صاحب فنان

در ترنم متفق با مؤمنان

آفتاب اندر فلک دستک زنان

ذره‌ها چون عاشقان بازی‌کنان

نور بلغ تافت بر ختم رسل

عالمی شد غرق نور از جزء و کل

پرده‌ها را عشق منشق می‌کند

سروحدت را محقق می‌کند

چشم دولت سحر مطلق می‌کند

روح شد منصور اناالحق می‌کند

آنکه فانی گشت در عشق علی

گر انا الحق گفت حق گوید بلی

چون علی را حق چنین تشریف داد

نیست غم گر مدعی محزون فتاد

تو بحال خویشتن می‌باش شاد

تا بیابی در جهان جان مراد

حزن او را و تو را شادی رواست

حب و بغض مرتضی را این جزاست

گشت قائد گر حسودی حیله‌گر

همرهان را برد با خود در سقر

گر خری را می‌برد رو به ز سر

گو ببر تو خر مباش و غم مخور

پندهای مولوی را در پذیر

گوش جان بگشا به تضمین صغیر

 
sunny dark_mode