گنجور

 
صغیر اصفهانی

دریغ از شاه صابر آن وجود باذل فاضل

که آساندرگذشت و کرد کار دوستان مشکل

سزد گر جاهل و کامل کنند از دیده خونجاری

ز داغ و ماتم آن دستگیر جاهل و کامل

گر اوصافش همی خواهی بگویم شمه از آن

ز خود وارسته و روشن ضمیر ورند صاحبدل

سخاوت پیشهٔ بخشندهٔی کاندر گه و بیگه

هر آنکس هرچه از او خواست بر مقصود شد نائل

بخوان نعمت خود داشتی بیگانه مردم را

مقدم بر خود و خویشان زهی بخشندهٔ باذل

که تا باشند راحت در پناهش دیگران بودی

ز ضعف تن چو کاه و کوه محنت را بجان حامل

صفات و رسم و خوی و خصلت و کردار و آئینش

بپیش خلق و خالق سر بسر مستحسن و قابل

ز سودای تعلق کرده مغز جان خودخالی

ز دریای طبیعت کشتی جان برده بر ساحل

طریق بندگی را روز و شب طی کرده تا مولی

سبیل عافیت را سربسر پیموده تا منزل

چنان دانا که بودی بر ضمایر بی سخن آگه

چنانعالم که کردی صحبت از ماضی و مستقبل

بهر محفل که بود آنشمع بزم جان نبد دیگر

بجز نقل علی جد شریفش نقل آن محفل

شریعت را بجان تابع طریقت را بره رهبر

حقیقت گر همی خواهی بحق و اصل بلاحایل

چو او گر کس شود از عمر برخوردار می‌زیبد

زید اندر جهان ورنه چه حاصل عمر بیحاصل

صغیرش خواست تاریخ وفات آرد خرد گفتا

بقطب سالکین حیدر شدی صابر علی واصل

۱۳۵۰

 
sunny dark_mode