گنجور

 
صغیر اصفهانی

بود یکی مرد تهی مغز خام

با زن خود خفته شبی روی بام

کرد به حیرت سوی گردون نظر

وز زن خود جست ز انجم خبر

زن ز کسان آنچه که بشنیده بود

گفت و در آن مرد تحیر فزود

داد از آن جمله خط کهکشان

با سر انگشت به شوهر نشان

گفت که این جادهٔ بیت‌الله است

قافلهٔ حاج روان زین ره است

مرد چو این مسئله از زن شنید

سخت غمین گشت و زبان در کشید

گفت مباد اشتری از حاجیان

بر سر من اوفتد از آسمان

بود در این فکر که از بخت بد

اشتر همسایه ز دل بانگ زد

گفت همانا شتر‌ آمد فرود

به که گریزم من بیچاره زود

جست شتابان و به ره رو نهاد

از زبر بام به زیر اوفتاد

چونکه در افتاد ز بالا به پست

دل شده را دست و سر و پا شکست

ابله از ابله سخنی کرد گوش

نیم چراغ خردش شد خموش

نامده اشتر ز سما بر سرش

گشت لگد کوب بلا پیکرش

زین مثل ار با خردی بی‌سخن

کشف شود بهر تو مقصود من

بین دو نادان ز جواب و سئوال

فایده چبود؟ غم و رنج و ملال

روی دل از صحبت نادان بتاب

چونکه ندانی، بر دانا شتاب

صحبت دانا چه بود؟ کیمیا

میشود از آن مس قلبت طلا

صحبت دانات معظم کند

کعبه وشت قبله عالم کند

هرکه به هر رتبه و هرجا رسید

از اثر صحبت دانا رسید

همدم دانا شوی ار یک نفس

حاصل عمر تو همانست و بس

مردم دانا که جهان دیده‌اند

نیک چو بینی بجهان دیده‌اند

دیده چو بینا بود و برقرار

هست یقین باقی اعصار بکار

رونق هر ملت و هر کشوری

نیست جز از همت دانشوری

حاصل مطلب چو صغیر حزین

در همه جا همدم دانا گزین

 
sunny dark_mode