گنجور

 
صغیر اصفهانی

غم عشقت نه همین قصد دل و جانم کرد

که ره عقل زد و رخنه به ایمانم کرد

مات خود ساخت مرا چون که بمعنی نگرم

آنکه در صورت زیبای تو حیرانم کرد

همچو پرگار که در دایره سرگردانست

نقطهٔ خال تو سرگشته دورانم کرد

با چه تشبیه کنم لاغری خود که غمت

آن چه از ضعف نیاید بنظر آنم کرد

خاتم لعل تو در دست خیالم چو فتاد

مور بودم به ضعیفی و سلیمانم کرد

دوش در مجمع عشاق به من باد صبا

بوئی از زلف تو آورد و پریشانم کرد

بهر من صافی و روشن دلی و پاکی بس

چه غم ار عشق تو چون آینه عریانم کرد

میزبان ازل الحق به من اکرام نمود

که سر خوان غم عشق تو مهمانم کرد

مگرت راه بدریا بود ای چشمهٔ چشم

که بیک چشم زدن سیل تو ویرانم کرد

پیش از این بود مرا قفل خموشی بدهان

آن غزال حرم حسن غزلخوانم کرد

ز چه رو رایت رفعت به خور آسان نزنم

که خدا خاک در شاه خراسانم کرد

تا ابد دست من و دامن آن شاه صغیر

کز ازل او گهر فیض بدامانم کرد

 
sunny dark_mode