گنجور

 
صفی علیشاه

تو را گر هست ذوقی از تصوف

بیان خرقه بشنو بی‌تکلف

مرید صاف دل چون گشت داخل

بزی شیخ صاحب دلق کامل

چو کرد از باطن شیخ اقتباسی

بر او پوشند از تقوی لباسی

مرا آنرا خرقه تجرید خوانند

بری ز آلایش تقلید خوانند

بود از رجس تزویر و ریا پاک

دگر از لوث استدراج و اشراک

دگر از ننگ و آز و حرص ذمیمه

اگر از نقص اجرام عظیمه

دگر از عجب و رعنایی و مستی

دگر از فخر و دارائی و هستی

دگر از فعل و ترک ناموافق

دگر از مدح و ذعم غیر لایق

دگر از هر چه زاید در کلام است

دگر از هر چه زیبا بر عوام است

دگر از هر چه کاندر عقل ننگست

دگر از هر چه کاندر فقر رنگست

دگر از حب دنیا و لوازم

دگر از فکر کونین و مراسم

بود این در حقیقت جان سپردن

کفن پوشیدن و از خویش مردن

نشان خرقه پوشان عیب پوشیست

خودیت هشتن الا خود فروشیست

بستاری علی را خرقه دادند

بر او مولائی این فرقه دادند

هر آن ستار و از دنیاست تارک

بر او این خرقه بس باشد مبارک

که از وی نسج صوفت منتسج شد

صفا در تار و پودش مندرج شد

صفی داند که وضع خرقه چونست

بزیر آن نهان دریای خون است

تو کاندر آب جوئی غرقه گردی

شناور چون ببحر خرقه گردی

مزن چون پشه دارد در تو تأثیر

دو از چنگال ببر و پنجه شیر

چه کردی در شریعت کز تکلف

فتادت بر سر آشوب تصوف

مپوش اینجامه کز بهر تو تنگست

یم آن خواهد که هم سیر نهنگست

نمیری تا ز خوی خود فروشان

یکی مگذر ز کوی خرقه‌پوشان

بظاهر خرقه باشد جامه فقر

ولی باطن پر از هنگامه فقر

نه هر کس خرقه پوشد ره نور دست

هر آن از دلق هستی رست مرداست

غرض چون شد ز دست شیخ کامل

مریدی در لباس فقر داخل

همی‌ باید بحسن خرقه کوشد

بهر دم از کمالی خرقه پوشد

بود از باطن شیخ التماسش

کهب اشد تازه‌تر دائم لباسش

همیشه خرقه صوفی بود نو

نگردد کهنه هرگز دلق رهرو

زنو مقصود تبدیل و ترقی است

که ساکن راهرو در منزلی نیست

نماند هیچ یکدم در مقامی

کند هر صبج استقبال شامی

 
sunny dark_mode