گنجور

 
صفی علیشاه

هزاران شکر کین پاکیزه دیوان

رسید از عون ذوالطولم بپایان

ز حق می‌خواستم عمر و عنایت

که این منظومه آید بر نهایت

تفصل کرد و توفیق بیان داد

حیات و صحت و رزق و امان داد

بدینسان دفتری تا با نکاتش

بپایان آوردم در وصف ذاتش

نیاید گرچه ذاتش در ثنایی

به (لااحصی) ستودش مصطفائی

کجا خاکی تواند کرد ادراک

ثنای آنکه ریزد طرح افلاک

ثنای ممکن از واجب سپاس است

مر او را تا که ادراک و حواس است

سپاس او کنم هر دم هزاران

بنعمتهای بیش از برگ و باران

نمایم اندکی زان تا شماره

بباید عمر و ایامی دوباره

گشایم تا نظر بر رحمت اوست

بچشمم هر چه آید نعمت اوست

یکی زان جمله توفیق بیانست

بجان زین نعمتم بی امتنانست

بیانی خاصه کان باشد بتوحید

بدینسان حق کند بر بنده تایید

صفی نگذاشت باقی در و گوهر

برون از بحر معنی ریخت یکسر

در این دفتر مراعات قوافی

نشد کان بود با مطلب منافی

چه بد مقصود تحقیق معانی

نه شعر و شاعری و نکته دانی

تو دانی ایکه ذکر تست کارم

ز عجز و افتقار وانکسارم

از آنم ناتوان تر کز مذلت

کنم اظهار عجز و فقر و ذلت

چه جای آنکه با صد بینوائی

در آیم در مقام خودنمائی

توتلقین هر چه کردی گفتم آنرا

نجنبانم بمیل خود زبانرا

کیم من تا ز خود جنبد زبانم

تو جنباننده‌ئی من ناتوانم

نه انسان ناتوانی کو بنادر

بجنبانیدن موئیست قادر

زبان من بجنبش چون قلم بود

اسیر دست کاتب در رقم بود

قلم پس گر خطا رفت او ز مقصود

کند صاحب قلم اصلاح آن زود

بهر طوری که خواهی می‌دهی سیر

بهر حال امر ما کن ختم بر خیر

ز مولی بر دعا شد عبد مأمور

وگر نه بنده را هست از ادب دور

چه حق است اولی و آخر بلاغیر

نگردد ختم امری جز که بر خیر

نباشد باطن و ظاهر بجز او

هو الاول هوالآخر هوالهو

 
sunny dark_mode