گنجور

 
سعیدا

عکس رخسارهٔ معشوق نماید در سنگ

می برد روی نکویان ز دل آینه، زنگ

نفس بد کشت جهان را ز خدا می طلبم

شیرمردی که تواند به درآید به پلنگ

دست افشان ز جهان درگذر از نیک و بدش

که در این باب نه خوب است نماییم درنگ

هر زمان جلوهٔ دیگر به نظر می آرد

داد و فریاد ز دست فلک مینا رنگ

صلح کن صلح گرت میل اقالیم دل است

که کسی فتح نکرده است خرابات به چنگ

عشق دریای شگرفی است سعیدا هش دار

کمتر از بچهٔ ماهی است در این بحر، نهنگ

 
sunny dark_mode