گنجور

 
سعیدا

لب وانشد به ذکر، ز بیم ریا مرا

بر سینه بسته دست طلب در دعا مرا

تا همچو موج، نقش خودی را زدم بر آب

در سینه داده همچو گهر بحر، جا مرا

عشق تو روشناس نعیم و جحیم کرد

بیگانه کرد از دو جهان آشنا مرا

در عالم شمار منم کم ز هر چه هست

گردون به دیده چون نکند توتیا مرا

یک گندم درست سعیدا برون نشد

بی آبروی قسمت از این آسیا مرا

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
وطواط

جورست پیشه گنبد فیروزه فام را

آخر غلام توست، ادب کن غلام را

حافظ

صوفی بیا که آینه صافیست جام را

تا بنگری صفای می لعل‌فام را

راز درون پرده ز رندان مست پرس

کاین حال نیست زاهد عالی‌مقام را

عَنقا شکار کَس نشود دام بازچین

[...]

اسیری لاهیجی

در باز شد ز میکده ناموس و نام را

ساقی صلای باده بگو خاص و عام را

مست و خراب و بیخودم ای پیر می فروش

بنمای راه میکده مستان جام را

دریاب ساقیا بدو جامی دگر مرا

[...]

نظیری نیشابوری

در خور اگر نییم می لعل فام را

ای کاش تر کنند به بویی مشام را

بر قدر زخم مرهم لایی نمی دهند

زان می که طعم و بوش گزد مغز و کام را

بر بام ما دریغ نپایید هفته یی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه