گنجور

 
صائب

سلاح جوهر ذاتی است شیرمردان را

چه حاجت است به شمشیر تیزدستان را؟

ز خون هر دو جهان دست عشق مستغنی است

چه احتیاج نگارست دست مرجان را؟

بر آن گروه حلال است دعوی همت

که چین جبهه شمارند مد احسان را

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
رودکی

به نام نیک تو خواجه فریفته نشوم

که نام نیک تو دام است و زرق مر نان را

کسی که دام کند نام نیک از پی نان

یقین بدان تو که دام است نانْش مر جان را

ناصرخسرو

سلام کن ز من ای باد مر خراسان را

مر اهل فضل و خرد را نه عام نادان را

خبر بیاور ازیشان به من چو داده بُوی

ز حال من به حقیقت خبر مر ایشان را

بگویشان که جهان سرو من چو چنبر کرد

[...]

امیر معزی

شریف خاطر مسعود سعد سلمان را

مسخرست سخن چون پری سلیمان را

نسیج وحده که نو حُلّه‌ای دهد هر روز

زکارگاه سخن بارگاه سلطان را

ز شادی ادب و عقل او به دار سلام

[...]

ادیب صابر

لب تو طعنه زند گوهر بدخشان را

رخ تو طیره کند اختر درفشان را

به بوسه لب تو تهنیت کنم دل را

به دیدن رخ تو تربیت دهم جان را

به جان تو که پرستیدن تو کیش من است

[...]

اثیر اخسیکتی

چه خرمی‌ست که امروز نیست زنگان را

چه فرخی‌ست کزو بهره نیست کیهان را

بهار و کام طرب تازه می کند دل را

ضیاء انس و فرح زقّه میدهد جان را

به دشتِ جلوه‌گری عرضه داد بار دگر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه