گنجور

 
صائب تبریزی

هوش نگذاشت به سر آن لب می نوش مرا

با چنان هوش ربایی چه کند هوش مرا؟

گر بدانی چه قدر تشنه دیدار توام

خواهی آمد عرق آلود به آغوش مرا

شور عشق و نمک حسن گلوسوزم من

نیست ممکن که توان کرد فراموش مرا

نه چنان گرم شد از آتش گل سینه من

که دم سرد خزان افکند از جوش مرا

دست بسته است کلید در گنجینه من

می گشاید گره از دل لب خاموش مرا

شب زلف سیه افسانه خوابم شده بود

ساخت بیدار دل آن صبح بناگوش مرا

منم آن فاخته صائب که ز خود دارد دور

در ته پیرهن آن سرو قباپوش مرا

 
 
 
غزل شمارهٔ ۵۳۷ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سعدی

تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا

سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا

نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر

تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا

شربتی تلختر از زهر فراقت باید

[...]

جهان ملک خاتون

گرچه کردی تو به یک بار فراموش مرا

نرود یاد تو از خاطر مدهوش مرا

از خدا دولت وصلت به دعا می خواهم

تا کشی رغم بداندیش در آغوش مرا

زهر و تریاک و گل و خار به هم بنهادند

[...]

صائب تبریزی

چون می کهنه چه شد گر نبود جوش مرا؟

شور صد بزم بود در لب خاموش مرا

می کشم تهمت سجاده تزویر از خلق

گر چه فرسوده شد از بار سبو دوش مرا

جوش بی تابی من چون دل دریا ذاتی است

[...]

واعظ قزوینی

نیست غیر از وصل آبی آتش جوش مرا

مرهمی جز دوست نبود زخم آغوش مرا

بر سرم سودای جانان، بسکه پا افشرده است

باده پرزور نتواند برد هوش مرا

شد ز خامی در سر کار هوس عهد شباب

[...]

سیدای نسفی

خط رخسار تو شبها برد از هوش مرا

پر ز مهتاب شود هاله آغوش مرا

به تماشای تو هرگاه که بی خود گردم

نبض جنباند و فریاد کند گوش مرا

پرده چشم حجاب دل روشن نشود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه