گنجور

 
صائب تبریزی

جهان فروز چنان گشت باده گلرنگ

که از شمار شرر می دهد خبر دل سنگ

چکیده جگر شعله است نغمه عود

کمند عشرت رم کرده است رشته چنگ

هوای چیدن گل دارم از گلستانی

که باغبان جهد از خواب از پریدن رنگ

سفینه املم در محیطی افتاده است

که هست رشته شیرازه اش ز پشت نهنگ

دلم به اختر بدروز سینه صاف شود

ستاره پنبه گذارد اگر به داغ پلنگ

شراب عشق درآید اگر به خانه زور

شود ز سایه میناکبود چهره سنگ

به قید رسم گرفتار شد دل صائب

مباد هیچ مسلمان اسیر قید فرنگ