گنجور

 
صائب تبریزی

از ترک مدعاست دل من به جای خویش

آسوده ام ز خاطر بی مدعای خویش

غافل ز سیر عالم بالا نمی شوم

افتد چوشمع اگر سر من زیر پای خویش

از امتیاز دست چو آیینه شسته ام

با خوب و زشت صافدلم از صفای خویش

پهلوی لاغرست مرا بوریای فقر

فرش دگر مرانبود درسرای خویش

بیدار کی شوند به فریاد غافلان؟

دیوار چون فتاد نخیزد ز جای خویش

غفلت نگر که با دم جان بخش چون مسیح

دریوزه می کنم ز طبیبان دوای خویش

بر من ره گریز نبسته است هیچ کس

دارم به پای، بند گران از وفای خویش

شمعی فروختم به ره بازماندگان

خاری که درره تو کشیدم ز پای خویش

هر برگ سبز او کف افسوس میشود

نخلی که میوه ای نفشاند به پای خویش

گردد به قدر ریشه دواندن بلند نخل

درفکر زینهار بیفشار پای خویش

گر روضه بهشت بود دوزخ من است

صائب به هر کجا روم از سرای خویش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ادیب صابر

بی دوست مانده ام چو تو را دوست خوانده ام

کز دوست دوستانه ندیدم جزای خویش

گر عاشقی خطاست به نزدیک عاقلان

آن عاشقم که خوش بودم با بلای خویش

ماهی و دل هوای تو را کرده است خوش

[...]

خاقانی

خاقانیا به سائل اگر یک درم دهی

خواهی جزای آن دو بهشت از خدای خویش

پس نام آن کرم کنی ای خواجه برمنه

نام کرم به دادهٔ روی و ریای خویش

بر دادهٔ تو نام کرم کی بود سزا

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

هر کو کند تصّور رنج و بلای خویش

باشد بجای خود که نباشد بجای خویش

هر کام دل که چرخ کسی را دهد بطبع

عاقل نخواندش بجز از خونبهای خویش

دانا درین مقام گرش دسترس بود

[...]

سعدی

ای روبهک چرا ننشینی به جای خویش

با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش

دشمن به دشمن آن نپسندد که بی خرد

با نفس خود کند به مراد و هوای خویش

از دست دیگران چه شکایت کند کسی

[...]

امیرخسرو دهلوی

هر کس نشسته شاد به کام و هوای خویش

بی چاره من اسیر دل مبتلای خویش

هم جان درون این دل و هم دوست، وه که من

خونابها خورم ز دل بی وفای خویش

فرداست ار به بنده جدایی، دلا، بیا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه