گنجور

 
صائب تبریزی

چو خوش است اتحادی که حجاب تن نماند

که من آن زمان شوم من که اثر ز من نماند

شده محو جان روشن تن ساده لوح غافل

که ز شمع غیرداغی به دل لگن نماند

ز کلام پوچ عالم جرسی است پر ز غوغا

به چه خلوت آورم رو که به انجمن نماند

ز نشان ونام بگذر به امید بازگشتن

که عقیق نامجو را هوس یمن نماند

چو قلم ازان ز خجلت سرخودبه زیر دارم

که ز من به جای چیزی به جز از سخن نماند

همه شب در انتظارم که چو شمع صبحگاهی

نفسی بر آرم از دل که نفس به من نماند

نگذاشت جان روشن اثری ز جسم صائب

که زشمع هیچ بر جا ز گداختن نماند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode