گنجور

 
صائب تبریزی

شد فنا هر که سر از تیغ شهادت وا زد

تر نشد هر که دلیرانه بر این دریا زد

هرکسی حاجت خود را به دری عرض نمود

دست دریوزه ما بر در استغنا زد

به ادب باش که سر در قدم تیغ افشاند

چون حباب آن که درین بحر دم بیجا زد

گر خس و خار تعلق نبود دامنگیر

می توان خیمه چو شبنم به چمن هرجا زد

آب روشن که صفا در قدمش می غلطید

دید تا روی ترا آینه بر خارا زد

هر که بر سینه ارباب دعا دست گذاشت

خبر از خویش ندارد که به دولت پا زد

صائب از وادی در یوزه دلها مگذر

که پریشان نشد آن کس که در دلها زد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سوزنی سمرقندی

کرم رویست ولیکن چونکت آغا زد

بیکی نکته بناجور برف اندازد

دوزخ آنرا که خرد از سخنش بگدازد

سیفک چنگی باید که رهی بنوازد

زآتش گرم سماعیش سری بفرازد

[...]

سعدی

سخن عشق حرامست بر آن بیهده گوی

که چو ده بیت غزل گفت مدیح آغازد

حبذا همت سعدی و سخن گفتن او

که ز معشوق به ممدوح نمی‌پردازد

جهان ملک خاتون

او کی از روی عنایت به جهان پردازد

یا شبی وصل رخش کار غریبی سازد

در گمانم ز کماندار دو ابروش که او

چون کمانم بکشد باز و چو تیر اندازد

به زکات رخ زیباش و جوانی آخر

[...]

عرفی

دی کسی گفت که سعدی گهراندوز سخن

قطعه‌ای گفته، که اندیشه بدان می‌نازد

گفتم این گوش بدان نغمه سزد گفت آری

اینک از پرده عنان سوی تو می‌اندازد

سخن از عشق حرام است بر آن بیهده‌گو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه