گنجور

 
صائب تبریزی

به آیین تمام از خُم شراب صاف می‌آید

عجب فوج پریزادی ز کوه قاف می‌آید!

اگر از پرده شب ظلمت غفلت هوا گیرد

ز خط هم آن ستمگر بر سر انصاف می‌آید

مخور بر دل مرا تا برخوری از فکر رنگینم

که از مینای بر هم خورده می ناصاف می‌آید

اگر آب حیات معنیم ریزند در ساغر

به چشم وحشتم موج سراب لاف می‌آید

تراوش می‌کند خونین‌دلی از مهر خاموشی

که آهوی ختن را بوی مشک از ناف می‌آید

پرد از چهره رنگ بوالهوس از دیدن عاشق

زر مغشوش لرزان در کف صراف می‌آید

مرا دارد تماشای تو از گلزار مستغنی

کجا در دیده اهل بهشت اعراف می‌آید؟

به این آتش زبانی عاجزم در شکر بیدادش

دل من کی برون از عهده الطاف می‌آید؟

ز سنگ خاره دارم چار بالش چون شرر صائب

ز بس سنگ ملامت بر من از اطراف می‌آید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode