گنجور

 
صائب تبریزی

چراغ صبح و دم مستعار هر دو یکی است

بقای خرده جان و شرار هر دو یکی است

ز لطف و قهر نمی بالم و نمی نالم

به خار خشک، خزان و بهار هر دو یکی است

چنان ربوده این باغ و بوستان شده ام

که نوشخند گل و نیش خار هر دو یکی است

فسردگی و کدورت شده است عالمگیر

جوان و پیر درین روزگار هر دو یکی است

چنان گزیده دنیای بد گهر شده ام

که پیش دیده من گنج و مار هر دو یکی است

مکن به بدگهران مردمی که آتش را

چه گل به جیب فشانی چه خار هر دو یکی است

چه لازم است شب و روز خون دل خوردن؟

چو سنگ و لعل درین روزگار هر دو یکی است

توان به زنده دلی شد ز مردگان ممتاز

وگرنه سینه و لوح مزار هر دو یکی است

اگر دو بین ز دو رنگی نگشته ای صائب

شب جدایی و روز شمار هر دو یکی است