گنجور

 
صائب تبریزی

صفای حسن تو از خط به جای خویشتن است

درین غبار همان بر صفای خویشتن است

هنوز می چکد از چهره تو آب حیات

هنوز سرو قدت در هوای خویشتن است

اگر چه حسن تو از خط شده است پا به رکاب

سبک عنانی زلفت به جای خویشتن است

هنوز گردش چشم تر است دور بجا

هنوز گوش تو مست نوای خویشتن است

هنوز آن صف مژگان ز هم نپاشیده است

هنوز چشم تو محو لقای خویشتن است

هنوز مرکز حسن است خال مشکینت

هنوز زلف تو زنجیر پای خویشتن است

هنوز لطف بجا صرف می شود بیجا

هنوز رنجش بیجا به جای خویشتن است

نبسته است به زنجیر پای ما را عشق

قلاده سگ ما از وفای خویشتن است

ز تنگنای صدف بی حجاب بیرون آی

که گوهر تو نهان در صفای خویشتن است

دماغ بنده نوازی نمانده است ترا

وگرنه بندگی ما به جای خویشتن است

ز آشنایی مردم حذر کند صائب

کسی که از ته دل آشنای خویشتن است

 
 
 
حافظ

به دامِ زلفِ تو دل مبتلایِ خویشتن است

بکُش به غمزه که اینش سزایِ خویشتن است

گرت ز دست برآید مرادِ خاطرِ ما

به دست باش که خیری به جایِ خویشتن است

به جانت ای بتِ شیرین دهن که همچون شمع

[...]

عرفی

کسی که بر اثر مدعای خویشتن است

کشیده تیغ ستم در قفای خویشتن است

کسی که مایه ی امکان و شأن مطلب دید

اگر ملول نشیند به جای خویشتن است

چنان ز فیض قناعت به عیش مشغولم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه