در غریبی دلم از یاد وطن خالی نیست
غنچه هر جا بود از فکر چمن خالی نیست
روح در جسم من از شوق ندارد آرام
در گهر آب من از قطره زدن خالی نیست
چون سر زلف همان حلقه بیرون درم
گرچه یک مویم ازان عهد شکن خالی نیست
چشم بد را به لب خشک ز خود دور کنم
ورنه از خون جگر ساغر من خالی نیست
در سراپای تو هر گوشه که آید به نظر
از شکر خنده چو آن کنج دهن خالی نیست
حسن بیرنگ به هر کس ننماید خود را
ورنه در فصل خزان نیز چمن خالی نیست
اگر اندیشه معشوق هم آغوش بود
سر کشیدن به گریبان کفن خالی نیست
لب هر جام درین بزم لب منصورست
گرچه این معرکه از دار و رسن خالی نیست
داغ در زیر سیاهی بود از چشم ایمن
من و آن باغ که از زاغ و زغن خالی نیست
مصر را شوق وطن کرد به یوسف زندان
گرچه از چاه حسد خاک وطن خالی نیست
جوی خشکی است، چو ساقی نبود، شیشه و جام
از گل و سرو چه حاصل که چمن خالی نیست؟
جز سخن مغز دگر نیست درین عالم پوچ
این چه پوچ است که گویند سخن خالی نیست؟
لاله طور تجلی است دل من صائب
هرگز از داغ جنون کاسه من خالی نیست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.