گنجور

 
رضاقلی خان هدایت

از مشاهیر مشایخ و پدرش شیخ مبارک و برادر کهترش شیخ ابوالفضل از فضلاء وحکمای معتبر زمان خود بوده. ایشان از احفاد شیخ حمید الدین ناگوری بوده‌اند. مولد و موطن جناب شیخ فیضی ناگور مِنْمضافات اجمیر است. کمالات صوری و معنوی را جامع و بوارق معارف از مشارق کلامش لامع. برادرش شیخ ابوالفضل در زمان اکبر شاه صدرالصدور و خود نیز کمال تقرب داشته و بر تربیت سلطان همت می‌گماشته. چون اکبر شاه را انحرافی از طریقهٔ شریعت به هم رسید، مردم ظهور این معانی را از جانب شیخ دانسته وی را به الحاد و زندقه نسبت کردند. غرض، شیخ را در علوم، تصانیف محققانه است. نصف قرآن مجید را بی نقطه تفسیر کرده. وفاتش در سنهٔ ۱۰۰۴ در لاهور اتفاق افتاد. صاحب اشعار پسندیده است. بعضی از اشعار و مثنویاتش در این سفینه قلمی می‌شود:

مِنْغزلیّاتِهِ

ای که از بادیهٔ عشق خبر می‌پرسی

پای بردار که کونین دو گامست اینجا

٭٭٭

در دلِ ما هوسِ وصل کسی افتاده است

که ازو در دلِ هر کس هوسی افتاده است

٭٭٭

چشم گهرشناس نداری چه گویمت

کاین نه صدف چگونه ز یکدانه پر شده است

٭٭٭

مپرس ره که ز سرهای رهروان حرم

نشانه‌هاست که منزل به منزل افتاده است

٭٭٭

هر که بنشست به راحت ز سر دل برخاست

وانکه افتاده درین بادیه مشکل برخاست

٭٭٭

پای به بالا منه که پایه بلند است

دم ز تقرب مزن که شاه غیور است

٭٭٭

خوش آن کسی که زعالم به آرزوی تورفت

به جستجوی تو آمد به گفتگویِ تو رفت

٭٭٭

تا خود کدام نقش ازین پرده رو دهد

ماییم و عشق با در و دیوار باختن

٭٭٭

زاهد سخن ز مشرب توحید می‌کنی

تحقیق کرده‌ایم که تقلید می‌کنی

٭٭٭

گویند همرهان طریقت که ای رفیق

آگاه شو که قافله ناگاه می‌زنند

غافل نیم ز راه ولی آه چاره چیست

زین رهزنان که بر دل آگاه می‌زنند

رباعی

بر ما چه زیان که بر صف اعدا زد

مشتی خاشاک لطمه بر دریا زد

ما تیغ برهنه‌ایم در دست قضا

شد کشته هر آنچه خویش را بر مازد

٭٭٭

باید به ره عشق تکاپو کردن

پیوسته به خورشید ازل رو کردن

زین سان که بود ظهورِ حقّ از همه سو

باید ز چه روی روی یکسو کردن

٭٭٭

آن روز که کردند شمار من و تو

بردند ز دست اختیار من و تو

فارغ بنشین که کارساز دو جهان

پیش از من و تو ساخته کارِ من و تو

٭٭٭

ای دامن و جیب عشق چاک از تو همه

گل‌های مراد خنده‌ناک از تو همه

از فیض تو هیچ عنصری خالی نیست

ای آتش و آب و باد وخاک از توهمه

٭٭٭

یارب قدمی به راه توحیدم ده

شوقی به نهانخانهٔ تجریدم ده

دلبستگیی به سرّ تحقیقم بخش

آزادگیی ز قید تقلیدم ده

وله ایضاً قُدِّسَ سِرُّهُ

پیش که هنگامهٔ عالم نبود

غلغل بازیچهٔ آدم نبود

پردگی غیب منزّه ز طنز

بود نهان در تتق کُنُت کَنز

چهرهٔ وحدت خط کثرت نداشت

طرّهٔ معنی رهِ صورت نداشت

عین عدم بود وجود شئون

داشت وجودِ همه سر در بطون

پاک ز نقش صور فوق و تحت

آینه ساز رخ هستی و بخت

سلسلهٔ انفس و آفاق نه

هیچ بجز جلوهٔ اطلاق نه

بلکه در اطلاقِ زمان شهود

نسبت اطلاق بر او قید بود

داشت به یک دانه جهانی فراغ

نُه چمن و هفت گل و چار باغ

در پی این کش مکش کن مکن

بود جهان منتظرِ امر کن

حسنِ ازل عاشقِ مرآت شد

نور ابد پرده کِش ذات شد

پرده نشینانِ شبستانِ غیب

باز کشیدند برون سر زجیب

خواب گرانان حریمِ قدم

چشم گشادند ز خوابِ عدم

نغمهٔ ایجاد دمیدن گرفت

رایحهٔ فیض وزیدن گرفت

بحرِ ازل نیم نمی بیش نیست

ملکِ ابد نیم دمی بیش نیست

دهر چو با این همه کس بی کس است

هم نفس من نفس من بس است

من چه و این هستی موهوم من

خنده به علم من و معلوم من

وای بر این دانش اندیشه پیچ

سینه پر از علم و نه معلوم هیچ

فکر و خرد سایل بیرونی‌اش

چون و چرا عاجز بیچونی‌اش