گنجور

 
پروین اعتصامی

این‌چنین خواندم که روزی روبهی

پایبند تلّه گشت اندر رهی

حیلهٔ روباهی‌اش از یاد رفت

خانهٔ تزویر را بنیاد رفت

گرچه ز آئین سپهر آگاه بود

هرچه بود، آن شیر و این روباه بود

تیره‌روزش کرد چرخ نیل‌فام

تا شود روشن که شاگردی‌ست خام

با همه تردستی، از پای اوفتاد

دل به رنج و تن به بدبختی نهاد

گرچه در نیرنگ‌سازی داشت دَست

بندِ نیرنگِ قضایش دست بست

حرص، با رسوائیش همراه کرد

تیغ ذِلّت، ناخُنش کوتاه کرد

بود روزِ کار و یارائی نداشت

بود وقت رفتن و پائی نداشت

آهنی سنگینْ دُمش را کنده بود

مرگ را می‌دید، امّا زنده بود

می‌فشردی اِشکَمِ ناهار را

می‌گزیدی حلقه و مِسمار را

دامِ تأدیب است، دام روزگار

هرکه شد صیّاد، آخر شد شکار

ماکیان‌ها کُشته بود این روبهک

زان سبب شد صید روباه فلک

خیرگی‌ها کرده بود این خودپسند

خیرگی را چاره زندان‌ست و بند

ماکیانی ساده از دِه دور گشت

بر سر آن تلّه و روبه گذشت

از بلای دام و زندان بی‌خبر

گفت: زانِ کیست این ایوان و در؟!

گفت روبه: این در و ایوان ماست

پوستین‌دوزیم و این دُکّان ماست

هست ما را بهتر از هر خواسته

اندرین دُکّان، دمی آراسته

ساده و پاکیزه و زیبا و نرم

همچو خز شایان و چون سنجاب گرم

می‌فروشیم این دُم پُرپشم را

باز کن وقت خریدن چشم را

گر دُم ما را خریداری کنی

همچو ما یک عمر طرّاری کنی

گر ز مهر این دَم ببندیمت به دُم

راه را هرگز نخواهی کرد گم

گر ز رسم و راه ما آگه شوی

ماکیانی بس کنی، روبه شوی

گر که بربندی درِ چون و چرا

سودها بینی در این بیع و شریٰ

باید آن دُمِّ کژت کندن ز تن

وین دم نیکو به جایش دوختن

ماکیان را این مقال آمد پسند

گفت: برگو دُمَّت ای روباه چند؟

گفت: باید دید کالا را نخست

ورنه، این بیع و شریٰ ناید درست

گر خریداری، درآی اندر دکان

نرخ، آنگه پرس از بازارگان

ماکیان را آن فریب از راه بُرد

راست اندر تِله روباه برد

کاش می‌دانست روبه ناشتاست

وان نه دُکّان است، دُکّان ریاست

تا دهن بگشود بهر چندوچون

چنگ روباه از گلویش ریخت خون

آن دل فارغ، ز خون آکنده شد

وان سر بی‌باک، از تن کنده شد

ره‌ندیده، روی بر راهی نهاد

چشم‌بسته، پای در چاهی نهاد

هیچ نگرفت و گرفتند آنچه داشت

هم گذشت از کارِ دُم، هم سر گذاشت

بر سر آن است نفس حیله‌ساز

که کُند راهی سوی راهِ تو باز

تا در آن ره، سر بپیچاند تو را

وندر آن آتش بسوزاند تو را

اهرمن هرگز نخواهد بست در

تا تو را می‌اُفتد از کویش گذر

در جوارت، حرصْ زان دکّان گشود

که تو بربندی دکانِ خویش زود

تا شوی بیدار، رفتست آنچه هست

تا بدانی کیستی، رفتی ز دست

با مسافر، دزد چون گردید دوست

زاد و برگ آن مسافر زانِ اوست

گوهر کانِ هویٰ جز سنگ نیست

آب‌ورنگش جز فریب و رنگ نیست

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
دکان ریا به خوانش طوبی برزگر
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم