نقشی ز صورت خود هر جا پدید کردی
پس عشق دیدن آن در ما پدید کردی
تا هر کسی نداند سر پرستش تو
وامق بیافریدی، عذرا پدید کردی
خورشید را بدادی نوری ز طلعت خود
وز بهر خدمت او جوزا پدید کردی
تا قطره را نباشد از گم شدن هراسی
بر راه باز گشتن دریا پدید کردی
میخواستی که از ما بر ما بهانه گیری
ورنه چرا ز آدم حوا پدید کردی؟
نوری که شمع گردون از عکس اوست روشن
در نقطهٔ دل ما چون ناپدید کردی
تا دولت وصالت بیوعدهای نباشد
امروز عاشقان را فردا پدید کردی
زان ساغر نهانی بر بادهای که دانی
چون گرم گشت منزل غوغا پدید کردی
از جستن نهانت چون اوحدی زبون شد
در عین بینشانی خود را پدید کردی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.