گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ابوعلی عثمانی

چون طرفی از سیر این قوم اثبات کردیم و بابی چند از مقامات با او پیوسته کردیم خواستیم که این رسالت را ختم کنیم بوصیّت مریدان و امیدواریم بخدای عَزَّوَجَلَّ که توفیق دهد ایشانرا باستعمال آن و محروم نگذارد ما را از قیام بدان و بر ما حجّتی نکند.

بدانک اوّل قدمِ مرید، اندر طریقت، چنان باید که بر صدق بود تا بناء آن درست بود که پیران گفته اند که مریدان از وصول محروم از آن باشند که اصل ضایع کنند.

از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که چنین گفت.

و واجب چنان کند که در ابتدا اعتقاد درست کند میان خویش و خدای تعالی صافی از ظن و شبهت و خالی از ضلالت و بدعت چنانک از برهان و حجت خیزد آن اعتقاد و مرید را زشت بود که ویرا نسبت کنند با مذهب کسی که برین طریق نباشد و نسبت صوفی با کسی از مذاهب مختلف جز طریقۀ صوفیان نبود مگر از نتیجۀ جهل ایشان بمذهب اهل این طریقت زیرا که حجّت ایشان اندر مسئلها قوی تر بود از حجّت همگنان و قاعدۀ مذهب ایشان قوی تر و محکم تر بود از آنِ دیگران و مردمان یا اصحاب نقل و اثراند و امّا خداوندان عقل و فکر و پیران این طائفه ازین جمله برگذشته باشند، آنچه مردمان را غیب باشد ایشان را ظاهر باشد و آنچه خلق را از معرفت مقصود بود ایشانرا از حق سُبْحانَهُ وَ تَعالی موجود بود، ایشان خداوندان وصال اند و دیگران اهل استدلال، مَثل ایشان چنانست که شاعر گوید:

لَیْلی بِوَجْهِکَ مُشْرِقٌ

وَظَلامُهُ فی النّاسِ ساری

فَالنّاسُ فی سَدَف الظَّلا

مِ وَنَحْن فی ضَوْءِ النَّهارِ

و هیچ وقت نبودست از ابتداء اسلام الّا که درو پیری بوده است ازین طایفه که او را علم توحید بوده است و امام قوم بودست الّا که امامان این زمانه از علما او را گردن نهاده اند و متواضع بوده اند او را و همه تبرّک کرده اند بدو و اگر نه مزیّتی و خصوصیّتی را بودی کار بعکس این بودی.

و اینک احمد حنبل نزدیک شافعی بود رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ شَیْبان راعی بیامد، احمد گفت یا باعبداللّه می خواهم که پیدا کنم این مرد را، بر نقصانِ علم او تا بعلم مشغول باشد شافعی رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ ویرا گفت نباید، ویرا سیری نکرد احمد حنبل شیبان را گفت یا شیبان چه گوئی در کسی که یک نماز از جملۀ پنج نماز فراموش کند، در شبانروز و نداند که کدام نماز فراموش کرده است چه واجب بود بر وی، گفت شیبان ای احمد این دلی بود از خدای خویش غافل شده واجب بود او را، ادب کردن تا از خداوند خویش غافل نباشد پس از آن احمد حنبل از هوش بشد چون با هوش آمد شافعی رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گفت گفتم نه ترا که این را مجنبان و شیبان راعی امّی بود چون از ایشان، محلّ امّی این باشد، بنگر که امامان ایشان چگونه باشند.

چنین گویند کی فقیهی بود از بزرگان فقها، و حلقۀ درس او در پهلوی حلقۀ شبلی بود در بغداد در جامع منصور و این فقیه را ابوعمران گفتندی و سخن شبلی، کار درس برایشان شوریده میداشت یکی، روزی، از اصحاب ابوعمران مسألۀ از حیض، شبلی را بپرسید و میخواست که او را خجل کند شبلی مسئله بگفت و خلاف مردمان در آن مسئله یاد کرد ابوعمران بر پای خاست و بوسه بر سر شبلی داد و گفت یا ابابکر ده قول درین مسئله مرا فایده بود که نشنیده بودم، از هرچه تو گفتی سه قول دانستم.

گویند ابوالعبّاس سُرَیْج بمجلس جنید بگذشت و سخن او بشنید، او را گفتند چه گوئی اندرین سخن گفت من ندانم که چه می گوید ولیکن سخن ویرا صولتی است نه چنانک صولت مبطلان بود.

و گویند عبداللّه بن سعیدبن کُلّاب را گفتند که تو سخن می گوئی، بر سخن همگنان و اینجا مردی است که او را جنید خوانند بنگر تا هیچ اعتراض برو توانی کرد یا نه، بحلقۀ جنید حاضر شد، او را از توحید بپرسید جنید جواب داد و او متحیّر شد، ازان که فهم نکرد و گفت یک بار دیگر بگوی آنچه گفتی، دیگرباره بگفت نه بدان عبارت، عبداللّه گفت این چیزی دیگر است یاد نگرفتم بازگوی آنچه گفتی بعبارتی دیگر اعادت کرد عبداللّه گفت ممکن نیست که من این سخن تو حفظ توانم کرد املا کن بر من، جنید گفت اگر از خود همی گویم املا توانم کرد عبداللّه برخاست و بفضل و بزرگی و زیرکی وی اعتراف کرد وعُلِوّ حال او.

چون اصل این طایفه درست ترین اصلهاست و پیران ایشان بزرگترین مردمانند و علماء ایشان داناتراند مریدی را که او را ایمان بود بدیشان اگر از اهل سلوک بود خواهندۀ مقصود ایشان، او با ایشان شریک بود در آنچه ایشان را بدان مخصوص گردانیده اند بدان، از مکاشفات غیب، محتاج آن نبود که خویشتن را طفیلی میکند بر کسی که او خارج ازین طائفه بود و اگر این مرید، طریق او طریق تقلید بود و بحال خویش مستقلّ نبود و خواهد که بر راه تقلید رود تا آنگاه که بتحقیق رسد، گو پیران سلف را مقلّد باش و بر طریقت ایشان می رو که آن او را اولی تر از دیگر طریقتها.

وازین بود که شیخ ابوعبدالرّحمن سلَمی گفت که شبلی گوید که چیست ظنّ تو بعلمی که علم علمای ظاهر قوم را در آن تهمت بود.

و جنید گوید اگر دانستمی اندر زیر کبودی آسمان خدای تعالی را علمی بودی بزرگوارتر ازین علم که با اصحاب می گویم قصد آن کردمی و بدست آوردمی.

و چون مریدان اعتقاد خود محکم بکردند میان خویش با خدای، باید که علم شریعت بحاصل آرد اِمّا بتحقیق و اِمّا سؤال از ائمّه آن قدر که فریضه بدان بگزارد و اگر فقها مختلف باشند اندر فتوای این مسئله، او آنچه باحتیاط تر بود آن گیرد و دائم قصد او آن بود تا از خلاف بیرون آید که رُخْصت اندر شریعت، کار ضعیفان بود و کار مشغولان و این طائفه را هیچ شغل نبود مگر فرمان خداوندتعالی بجای آوردن، و از بهر این گفته اند که چون درویش از درجۀ حقیقت با مقام رخصت شریعت آید نیّت خویش فسخ کرده باشد با خدای و عهدی که او را بود با خدای عَزَّوَجَلَّ نقض کرده.

و مرید باید که شاگردی پیر کرده بود که هر مرید که ادب از پیری فرا نگرفته باشد ازو فلاح نیاید و اینک ابویزید میگوید هر که او را استاد نبوده باشد امام او دیو بود.

از استاد ابوعلی شنیدم که گفت درخت خود رُسْت برگ برآرد ولیکن بار نیارد مرید همچنان بود که استاد ندیده باشد که طریقت ازو فرا گیرد هر نفسی او هوی پرست بود فرا پیش نشود.

پس چون خواهد که بدین طریق رود بعدازین جمله، باید که توبه کند، از همه زَلَّتها دست بدارد، پنهان و آشکارا و صغیره و کبیره و جهد کند تا خصمان را خشنود کند، باوّل و هر که خصم را خشنود نکند هرگز ازین طریقت او را هیچ چیز نگشاید و برین جمله رفته اند و پس ازین جهد کند تا علاقها همه بیندازد.

اوّل آنست که از مال بیرون آید که مال او را از حق باز دارد و بناء این کار بر فراغت دل نهاده اند.

شبلی فرا حُصْری گفتی در ابتداء کار که اگر از جمعۀ تا جمعۀ که پیش من آیی بخاطر تو چیزی گذر کند جز خدای، حرامست بر تو که پیش من آیی.

و هیچ مرید نبوده است که اندرین کار آمده است که علاقتی داشت از دنیا الّا که آن علاقت او را، از آن شغل بیرون آورد و چون از مال بیرون آمد از جاه نیز بیرون باید آمد که جاه خویش دیدن در آن طریقت، مهلکۀ عظیم است و هرگاه که قبول خلق و ردّ ایشان نزدیک مرید هر دو یکی نباشد از وی هیچ چیز نیاید و زیان گارترین چیزها او را آن بود که مردمان او را بچشم اثبات بینند و خواهد که او را بزرگ دارند و بدو تبرّک کنند آنک مردمان ازین حدیث مُفْلِس باشند و او را هنوز اراده نشده باشد، تَبَرُّک چون کنند بدو، پس از جاه بیرون آمدن واجب بود برایشان زیرا که آن زهری کشنده است.

چون از جاه و مال بیرون آمد باید که نیّتی بکند درست با خدای تعالی که پیر خویش را مخالفت نکند بهرچه گوید زیرا کی مرید را خلاف پیر، اندر اوّل کار، زیانی سهمگین بود زیرا که ابتداء حال او بر جملۀ عمرش دلیل بود.

و شرط او آنست که بدل اعتراض نکند بر پیر خویش و اگر چنان بود که بر خاطر مرید بگذرد که او را اندر دنیا و آخرت قدری و قیمتی است یا بر روی زمین هیچکس هست کمتر ازو، یک قدم، اندر ارادت درست نبود او را، زیرا که او جهد می باید کرد تا خدایرا بسیار شناسد نه تا خویشتن را، بحاصل کند. قدری و جاهی و فرق بود میان آنک خدایرا خواهد و میان آنکه جاهِ نفس خویش خواهد اِمّا در دنیا و امَّا در آخرت.

پس واجب بود برو که سرّ خویش نگاه دارد مثلاً از انگلۀ گریبان خویش مگر از پیر خویش که نگاه نباید داشت و اگر نَفَسی از نَفَسهای خویش از پیر پنهان دارد او را خیانت کرده باشد، باید کی هرچه او را فرماید آنرا گردن نهد بعقوبت آن خیانت که کرده باشد اِمّا بسفری که او را تکلیف کند یا آنچه فرماید از پی آن شود.

و روا نبود که پیر زلّت از مریدان اندر گذارد زیرا که ضایع کردن حقِ خدای بود جَلَّ جَلالُهُ و تا آنگه که مرید از همه علاقتها بیرون نیاید روا نبود که پیر او هیچ چیز تلقین کند از ذکرها، بلکه واجب بود که تجربت کند او را، چون مرید را اندر آن صادق یابد و عزم وی درست بود شرط کند با وی که هرچه پیش آید اندر طریقت راضی بود از قضاهای گوناگون، عهد کند با او که ازین طریقت برنگردد بهرچه او را پیش آید از سختی و ذُلّ و درویشی و درد و بیماری و آنک بدل میل نکند بآسانی، و شهوت و رخصت نجوید، و تن آسانی و کاهلی پیشه نگیرد زیرا که ایستادن مرید بتر بود از فَتْرتِ او.

و فرق بود میان فترت و وَقْفَت و فرق آن بود که فترت بازگشتن بود از ارادت و بیرون آمدن از آن طریق و وَقْفَت ایستادن بود از راه رفتن بخوش آمد کسلی و کاهلی و هر مرید که در ابتدای کار کاهلی پیشه گیرد ازو هیچ چیز نیاید.

و چون پیر او را امتحان کرد واجب بود بر وی که ذکر او را تلقین کند چنانک پیر صواب بیند گوید تا آن نام بر زبان همی گوید پس بفرماید تا دل با زبان راست دارد و گوید تا دایم بر آن ذکر باشد چنانک پنداری که دائم با خدای خویش است و تا توانی بر زبانت جز آن ذکر نرود.

و فرماید تا دائم بر طهارت باشد و نخسبد مگر از غلبۀ خواب و از طعام بتدریج کم میکند اندک اندک، تا بر آن قوی گردد و نگذارد که عادت خویش بیکبار دست بدارد که در خبر آمده است که شتاب زده نه راه برود و نه ستورش برجای بماند.

پس فرماید تا خلوت گیرد و عزلت و جهد کند اندر حال خلوت تا خواطر بخود راه ندهد و چیزها که دل او مشغول گرداند از خود باز دارد.

و بدانک درین حالت اندک کسی بود از مریدان که نه او را در ابتدا وسواسی بود در اعتقاد، بخاصه که مرید زیرک دل بود و این از آن امتحانها است که بر مرید باید نهاد، بر پیر واجب بود چون او را زیرک یابد که حجّتهای عقلی او را تلقین کند که ناچار او را بعلم رستگاری باشد از وسواس، و اگر پیر اندر وی هیچ چیز بیند از قوّت و ثبات اندر طریقت، او را صبر فرماید و ذکر دائم تا نور قبول از دل وی برافروزد و آفتاب وصال اندر دل او برآید و این زود بود ولیکن از بسیاری یکی را نبود این امّا غالب آن بود که ایشانرا باز نظر آرند و نگریستن و تأمّل کردن نشانها بشرط، تا علم اصول حاصل شود بقدر حاجت و داعیۀ مرید.

و بدانک مرید را اندرین باب، بلاها باشد، باوّل و آن، آن بود که چون در خلوت باشد بذکر مشغول شوند یا در مجلس سماع باشند و غیر آن، چیزها در نفس و خاطر ایشان گذر کند مُنْکَر تا بحدّی که ایشانرا ممکن نباشد که آن آشکارا توانند کردن کسی را، یا بر زبان توانند راندن آنرا و ایشان بحقیقت دانند که حق تعالی منزّهست و ایشانرا در آن شبهت نباشد که آن باطل است و بدان مبالات نکنند و باستدامت ذکر مشغول باشند باید که ذکری کنند و از خدای تعالی درخواهند تا ایشانرا از آن خلاص دهد و این خواطرها از وسواس شیطان نبود بلکه از حدیث نفس بود و هواجس آن، چون بنده بترک مبالات بدان، مشغول شود آن، ازو بریده گردد.

از آداب مرید بلکه از فرائض حال او آنست که موضع ارادت خویش را ملازمت کند و بسفر بیرون نشود پیش از آنکه طریقت او را قبول کند و پیش از آنکه بدل، بحق رسد که سفر، مرید را نه در وقت خویش زهری قاتل بود و هر که از ایشان سفر کند پیش از وقت خویش بدانچه امید دارد نرسد و چون خدای تعالی خیری خواهد به مرید، او را برجای بدارد و چون شرّی خواهد بدو، او را باز آن برد که از آن بیرون آمده باشد و چون جوان باشد طریقت او خدمت کردن باشد بظاهر و درویشانرا دوست دارد و این فروترین رتبت بود اندر طریقت او و مانند او، برسمی اندر ظاهر بِسنده کنند و سفر همی کنند، غایت نصیب ایشان ازین طریقت، حجّ بود و زیارت موضعها که آنجا رحلت کنند و دیدار پیران بظاهرِ سلام، بدین قناعت کنند، ایشانرا دائم سفر همی باید کرد تا آسایش، ایشانرا در محظورات نیفکند زیرا که جوان چون راحت و آسایش یابد فترت بدو راه یابد و چون مرید یکبار اندر میان درویشان شود اندر بدایت، او را زیان دارد، عظیم، اگر کسی اندر افتد سبیل او آن بود که حرمت پیران بجای آرد و اصحاب را خدمت کند و خلاف نکند ایشانرا و آنچه راحت ایشان بود اندر آن، بدان قیام کند و جهد کند تا دل پیری از وی مُسْتَوْحِش نگردد و باید که اندر صحبت درویشان خصم بود بر تن خویش و برایشان خصمی نکند، هریکی را ازیشان بر خویشتن حقّی واجب داند و حقِّ خویش بر کس واجب نبیند.

و مرید باید که هیچ کس را مخالفت نکند اگرچه داند که حق بدست اوست خاموش بود و بظاهر چنان نماید که موافق اوست و هر مریدی که در وی ستیزه و لجاج و پیکار بود از وی هیچ چیز نیاید.

و چون مرید اندر جمع درویشان بود باید که خلاف نکند ایشانرا، در سفر یا در حضر، بظاهر، نه در خوردن و نه در روزه داشتن و نه در حرکت و اگر چیزی رود که موافق نبود، بسرّ خلاف کند و دل با خدای نگاه دارد و چون او را اشارت خوردن کنند لقمۀ یا دو بخورد و نفس خویش را آرزو ندهد.

و از آداب مریدان نیست، وِردها بسیار داشتن، بظاهر زیرا که قوم اندر خاطر مانده باشند و معالجت خویهای بد و از غفلت دور بودن نه اندر اعمال بِرّ، ناچار، بود ایشانرا از آن، گزاردن فرایض و سنن راتبه است اَمّا زیادت از نماز نافله، یاد کرد بدل، ایشانرا تمامتر بر دوام.

و سرمایۀ مرید آنست که از همه احتمال کند بخوشی و هرچه او را پیش آید برضا و صبر، آن بگذارد و بر تنگی و درویشی صبر کند و سؤال نکند و بقلیل و کثیر معارضه نکند اندر آنچه او را حظّی بود در آن و هر که این نخواهد کرد ویرا ببازار باید شدن زیرا که هر که هر آرزویی که مردمانرا بود، او را نیز آن آرزوی بود یا خواهد بود، از آنجا که ایشان آرزوی خویش حاصل کنند او را نیز هم از آنجا حاصل باید کرد از عرق پیشانی و رنج دست.

و چون مرید اندر خلوت بذکر مشغول بود اگر اندر خلوت چیزی یابد که پیشتر از آن نیافته باشد امّا بخواب یا در بیداری یا میان خواب و بیداری از خطابی که بشنود یا معنیی که او را روی نماید از آنچه نقض عادت بود، بدان مشغول نباید بود البتّه، و باز آن ننگرد و نباید که منتظر این چنین چیزها باشد که این همه او را از حق مشغول دارد و چاره نباشد او را این همه حالها که پیش آید او را، پیر خبر دادن از آن، تا دلش فارغ شود از آن و بر پیر واجب بود که سرّ او نگاه دارد و کار او از دیگران پنهان دارد و اندر چشم او آنرا حقیر گرداند که این همه آزمایش بود و باز آن آرام گرفتن عین مَکْر بود، مرید باید که حذر کند و همّت ازین برتر دارد.

و بدانکه زیان گارترین چیزی مرید را آنست که شاد بود بدانچه اندر سرّ او پیدا آید از تقریبات حق تعالی بدانکه او را مخصوص کرده باشد بدان و اگر بترک آن بگوید زود بود که او را ازین حال بربایند، بآنچه پیدا کنند او را، از حقیقتها و شرح این چیزها در جمله اندر کتاب نوشتن دشخوار افتد.

و از حکم مرید آنست که چون در جایگاهی که او بود، کسی را نیابد که بدو اقتدا کند، تا او را ادب درآموزند، که هجرت کند و پیش یکی رود از پیران که او بدان کار ایستاده بود که مریدانرا راه نماید و آنجا پیش او مقیم شود و از آستانۀ او مفارقت نکند تا آنگه که او را رخصت ندهد.

و بدانکه شناخت خداوند خانه اوّل بر زیارت خانه و اوّل معرفت خداوند خانه است پس زیارت خانه و آن گروه که بی دستوری پیر بحج شوند آن همه زلّت است و نشاط نفس، ایشان نشان این طریقت بر خویشتن کرده باشند، ولیکن سفر ایشان را اصلی نبود و دلیلی برین آنکه از سفر ایشانرا نیفزاید مگر پراکندگی دل و اگر گامی از نفس خویش فراتر نهادندی ایشانرا بهتر بودی از هزار سفر.

و شرط مرید آنست که چون زیارت پیری کند بحرمت اندر شود و بدو بحشمت نگرد و اگر چنان بود که پیر او را اهل آن دارد تا خدمتی کند نعمتی بزرگ داند.

فصل نباید که مرید اعتقاد دارد که پیران معصوم باشند بلکه واجب بود که ایشانرا باز احوال ایشان گذارد و بدیشان ظنّ نیکو برد و حدّ خویش نگاهدارد با خدای در آنچ او را فرموده است از کارها و علم در فرق کردن میان آنچه پسندیده است و آنچه نکوهیده است.