گنجور

 
عرفی

ما نقد را ز جمله به غماز داده ایم

در دام هر چه آمده پرواز داده ایم

بعد از هزار شکوه به غم دل نهند خلق

ما خویش را تسلی ز آغاز داده ایم

از بانگ طبل باز دل ما نمی رمد

ما کبک خود به چنگل شهباز داده ایم

مردم نهند در کف کوشش عنان خویش

ما دست خویش را به عنان باز داده ایم

ای وهم آبرو مده از کف، که بارها

الزام وسوسه به خرد باز داده ایم

عرفی به دوست کامی دشمن صبور نیست

این مژده اش به طالع ناساز داده ایم

 
 
 
فیاض لاهیجی

خود را به ناز آن بت طنّاز داده‌ایم

صد ملک دل به غارت یک ناز داده‌ایم

در راه عشق عافیت از ما مجو که ما

انجام را به مژدة آغاز داده‌ایم

دل را که آشیانة طاووس آرزوست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه