گنجور

 
عرفی

خوش آن که حیرتم از جلوهٔ جمال تو باشد

هجوم گریه ام از بادهٔ وصال تو باشد

چنین که حسن تو را فتنه دوست کرده ، ندانم

برای اهل قیامت ، چه در خیال تو باشد

به وصل چون بگدازد به حسرت تو سزاست

که مانع نگهش هم انفعال تو باشد

ز ضعف خویش هلاکم امید و می ترسم

که زنده مانم و این باعث ملال تو باشد

دم نزع چو ندیدم کسی به حال تو عرفی

مگر کسی که دل از جان کند، حلال تو باشد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
صائب تبریزی

خوشا دلی که در اندیشه جمال تو باشد

که در بهشت بود هر که در خیال تو باشد

سعادتی که دهد خاکمال بال هما را

در آن سرست که در سایه نهال تو باشد

به هیچ نفش ونگاری نظر سیاه نسازد

[...]

فیاض لاهیجی

حنای پای تو شد خون من، حلال تو باشد

بهای خون من این بس که پایمال تو باشد

به چشمه‌سار خضر روزة هوس نگشاید

کسی که تشنه لبِ چشمة زلال تو باشد

به موقف ازلم با تو بوده عرض تمنّا

[...]

سحاب اصفهانی

امیدواری من در جهان وصال تو باشد

به نا امیدی من تا چه در خیال تو باشد

به باغ خلد گلی چون رخت کجاست گرفتم

که قد سدره و طوبی به اعتدال تو باشد

بگو چه گونه تو ای مرغ دل ز گوشه بامش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه