گنجور

 
عرفی

به جز ریش بلا مرهم مبادا ریسه ریشان را

عداوت با دل من باد زهر آلود نیشان را

به من بیگانگان را کی دل هم صحبتی ماند

که با من صحبت غم می کند بیگانه خویشان را

دمی صد چشمه هایی ۰۰۰ از دلم سر آمد و شادم

که محکم نیست ایمان محبت صبر کیشان را

نه با من با یکی از اهل دل دوستی می کن

ولی در کار هست آخر سر زلف پریشان را

عذاب دوزخ آشامان به آتش خون کند ایزد

مگر در سینه ی آسودگان اندازد ایشان را

برو عرفی به کوی بی غمان پژمرده ی مرهم

که این جا با نمک همه نیست الفت سینه ریشان را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
اهلی شیرازی

نبود از عاشقی بیم ملامت سینه ریشان را

مرا عشق تو رسوا کرد تا عبرت شد ایشان را

بپوش آن شمع رخ ترسم که خوبان از حسد سوزند

حسد داغی است کز یوسف کند بیگانه خویشان را

منه راز دل ما بر زبان شانه با زلفت

[...]

صائب تبریزی

نباشد الفتی با جسم، جان سینه ریشان را

تپیدن مشق پروازست دلهای پریشان را

چنان از دیدن وضع جهان آشفته گردیدم

که جمعیت شمارد دیده ام خواب پریشان را

چراغ صبح صادق روشن از خورشید تابان شد

[...]

سیدای نسفی

محبت با تو حاجتمند کرده سینه ریشان را

نمی پرسی تو از نامهربانی درد کیشان را

به گوشت زلف می گوید سراسر حال ایشان را

فراهم کن یکی اوراق دلهای پریشان را

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه