گنجور

 
عرفی

خوبان که به هم گرمی بازار فروشند

با هم بنشینند و خریدار فروشند

ما نامه و قاصد نشناسیم و نبینیم

ارباب نظر دیده به دیدار فروشند

حیران شده گان تو به خورشید قیامت

آسودگی سایهٔ دیوار فروشند

ما معتکف گوشهء تنهایی خویشیم

آن کعبه روانند که رفتار فروشند

روشن مکن ای مه شب دیجور که عشاق

اندوه دل خود به شب تار فروشند

مسکین نفس ما که تذروان چمن گرد

پرواز به مرغان گرفتار فروشند

با آن که یقین است که در گلشن فردوس

صد گل به تهی دستی هر خار فروشند

زین دست تهی در غلط افتم که مبادا

قفل در و خار سر دیوار فروشند

عرفی تو گهر جمع گن امروز که این جنس

بسیار خرند آخر و بسیار فروشند

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
امیرخسرو دهلوی

صد جان به یکی دانگ به بازار فروشند

خوبان به دل و جان ز چه رخسار فروشند؟

جان می کشدش سوی خود و دل به سوی خویش

بر دست گر این هر دو خریدار فروشند

با آنکه ستانیم به صد جان مکن آخر

[...]

رضی‌الدین آرتیمانی

ای کاش که سجاده به زنار فروشند

این طایفه دین چند به دینار فروشند

حق از طرف برهمنان است که امروز

صد سبحه به یک حلقه زنار فروشند

ترسم که به خاکستر گلخن نستانند

[...]

صائب تبریزی

آنها که به فردوس رخ یار فروشند

از سادگی آیینه به زنگار فروشند

گنج دو جهان قیمت یک چشم زدن نیست

گر زان که به زر لذت دیدار فروشند

درد دل بیمار به هرکس نتوان گفت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه