گنجور

 
عرفی

ما کسی را نشناسیم که غم نشناسد

هست بیگانه مرا آن که الم نشناسد

من و آن غمزه که چون تیغ برآرد ز میان

طایر بتکده و مرغ حرم نشناسد

شرم باد از صنمی، برهمنی را که اگر

در حرم دیده گشاید به صنم، نشناسد

یا رب آن کس که کند تهمت شادی بر من

تا ابد کام دلش لذت غم نشناسد

با شهیدان شهادت که غم راز لبم

زخم ما مرهم و الماس به هم نشناسد

دل عرفی بود آسوده ز هر بود و نبود

دو جهانی که وجود است، عدم نشناسد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
صائب تبریزی

محو دیدار تو راحت ز الم نشناسد

صورت خوب و بد آیینه ز هم نشناسد

سنگ میزان برهمن شود آن روز تمام

که به هر سنگ رسد کم ز صنم نشناسد

اوست بینا که اگر خاک دهندش به بها

[...]

طغرای مشهدی

دل برون آرم ازان سینه که غم نشناسد

دست بردارم ازان تن که الم نشناسد

سالک پاکرو آن است که چون ریگ روان

دشت پیما شود و نقش قدم نشناسد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه