گنجور

 
عبید زاکانی

در ما به ناز می‌نگرد دلربای ما

بیگانه‌وار میگذرد آشنای ما

بی‌جرم دوست پای ز ما درکشیده باز

تا خود چه گفت دشمن ما در قفای ما

با هیچکس شکایت جورش نمیکنم

ترسم به گفتگو کشد این ماجرای ما

ما دل به درد هجر ضروری نهاده‌ایم

زیرا که فارغست طبیب از دوای ما

هردم ز شوق حلقهٔ زنجیر زلف او

دیوانه میشود دل آشفته رای ما

بر کوه اگر گذر کند این آه آتشین

بی شک بسوزدش دل سنگین برای ما

شاید که خون دیده بریزی عبید از آنک

او میکند همیشه خرابی بجای ما

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
ابن حسام خوسفی

ای غافل از بلای دل مبتلای ما

جز مبتلا کسی نرسد در بلای ما

ممکن نباشد از سر کوی تو رفتنم

آری مقیّدست به زلف تو پای ما

حجاج اگر به کعبه بیت الحرم روند

[...]

شیخ بهایی

مرحبا ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علت های ما

صائب

صبح جهان بود نفس غم زدای ما

جان تازه می شود زدم جانفزای ما

بیدار شد ز خواب گرانجان بی غمی

هر کس شنید ناله دردآشنای ما

ته جرعه ای بود که به خاکش فشانده اند

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب
اسیر شهرستانی

گرد فتادگی شده بال همای ما

منت نمی کشد ز کسی مدعای ما

با چاکهای سینه به محشر نمی رویم

تا رنگ و بوی گل نشود خونبهای ما

حیرت ندیدگی گل گلزار وحشت است

[...]

غنی کشمیری

در عمر بس بود دم سردی غذای ما

سوزد ز نان گرم چو صبح اشتهای ما

در فقر هیچکس نبود آشنای ما

ننشست غیر گرد کسی در سرای ما

از روزگار روزی ما جز شکست نیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه