گنجور

 
حکیم نزاری

شبانِ تا به سحر گردِ شهر می گردم

کسی نکرد ازین بی خودی که من کردم

به اختیار گدا دل به پادشاه دهد

به دستِ خود چه بلا با سر خود آوردم

غم نمی خورد آن کس که در محبّتِ او

هزار شربتِ خونابۀ جگر خوردم

به دشمنم چه توقّع که بی گناه از دوست

نمی کنم گله امّا بسی بیازردم

خجل نمی شوم از طعنۀ فسرده دلان

به زمهریر نمی باشدی عجب سردم

دلی چو آهن و چشمی چو سنگ می نگرید

که زخمِ تیرِ ملامت نمی کند دردم

به بازداشتن از کویِ دوست رغمِ مرا

رقیب دعویِ دفعی دگر کند هر دم

مگر وقوف ندارد که من به خلوتِ او

چنان روم که نبیند مگر صبا گردم

مخالفان به جفا گر مبالغت بکنند

اگر وفا نکنم عهدِ دوست نامردم

نمی توانم از او بازگشت اگر کارم

به جان رسد که به خونِ دلش بپروردم

به اعتقاد نزاری که بر نگردم ازو

وگر رضا دهد از اعتقاد برگردم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

بدار دست ز ریشم که باده‌ای خوردم

ز بیخودی سر و ریش و سبال گم کردم

ز پیشگاه و ز درگاه نیستم آگاه

به پیشگاه خرابات روی آوردم

خرد که گرد برآورد از تک دریا

[...]

سعدی

هزار عهد بکردم که گرد عشق نگردم

همی برابرم آید خیال روی تو هر دم

نخواستم که بگویم حدیث عشق و چه حاجت

که آب دیده سرخم بگفت و چهره زردم

به گلبنی برسیدم مجال صبر ندیدم

[...]

امیرخسرو دهلوی

بحل کن آن همه خونها که در غمت خوردم

که عمری از دل و جان شکر این کرم کردم

حدیث وصل نگویم که گفته شد روزی

ز بخت بد چه لگدها که بر جگر خوردم

بمردم و ندهم درد خود برون، زیراک

[...]

اهلی شیرازی

ز درد درد تو بسیار خون دل خوردم

خمیر عیش ولی شد سرشته زان دردم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه