گنجور

 
حکیم نزاری

یادِ آن کس که نرفته ست دمی از یادم

شادیِ جان کسی کز غم او دل شادم

نازنینی که اگر سرو چو گل در قدمش

می فتد می رود از پیش که من آزادم

آشتی می کند و جنگ ز سر می گیرد

ناشنو می کند و می شنود فریادم

گر به دیدارِ من آید بکشم در پایش

جانِ شیرین که چو فرهاد فدایش بادم

یک نظر کردم و در دستِ ملامت ماندم

یک قدم رفتم و در دامِ بلا افتادم

خود قضا را نظرم بر طرفی می افتد

که دلم می رود ار دیده ز هم بگشادم

غمِ فرزندِ کسان چند خورم واویلاه

تا من از مادرِ فطرت به چه طالع زادم

تا چرا منع همی کرد ز مطرب پدرم

تا چرا چنگ نیاموخت مرا استادم

جگرم خون شد و باطن به کسی ننمودم

ظاهرش آن که ز سر شیفتگی بنهادم

ایّها النّاس چه حاصل ز نصیحت کردن

که ازین گوش بدان می گذرد چون بادم

چند گویند نزاری بنه از سر سودا

هر چه آید به سرم تن به قضا در دادم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
امیر معزی

تا دلم بستدی ای ماه و ندادی دادم

کشتهٔ عشق شدم راز نهان بگشادم

سرد بردی دلم از عاشقی و جستن عشق

لاجرم زود شدم عاشق و گرم افتادم

پدر و مادر من بنده نبودند تو را

[...]

سعدی

من از آن روز که در بند توام آزادم

پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند

در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت

[...]

همام تبریزی

نرسیده‌ست به گوش تو مگر فریادم

ورنه هرگز ندهد دل که نیاری یادم

در همه شهر چو روی تو ندیدم رویی

که بر او فتنه شوی تا بستاند دادم

طاقت آمدنم نیست مگر خاک شوم

[...]

حکیم نزاری

به فلک می رسد از فرقتِ تو فریادم

تا نگویی که من از بندِ غمت آزادم

بی تو بر رویِ همه خلقِ جهان بستم در

لیکن از دیده بسی خونِ جگر بگشادم

دل تو داری و هنوزم طمعِ وصلی هست

[...]

اوحدی

ای که رفتی و نرفتی نفسی از یادم

خاک پای تو چو گشتم چه دهی بر بادم؟

پس ازین پیش من از جور مکن یاد، که من

تا غلام تو شدم زین دگران آزادم

چند پرسی تو که: از عشق منت حاصل چیست؟

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه