گنجور

 
حکیم نزاری

نوبت پاس وصل تو بو که شبی به ما رسد

سلطنتی چنان عجب گر به چنین گدا رسد

ما ننشسته یک نفس باهم و شهر پر سخن

قصه ماجرای من تا پس از این کجا رسد

کار به جان رسید و تو هیچ به ما نمی رسی

زین به نواتر آشنا با سر آشنا رسد

گر چه نمی رسد به ما نوبت اتصال تو

هم به امید حالیا صبر کنیم تا رسد

جهد کنیم سال‌ها تا تو دمی به ما رسی

صبر کنند عمرها تاچو تویی فرا رسد

گر بکشی و بعد از این بر سر کشته بگذری

از نفس نسیم تو روح به شخص ما رسد

چند ستم کشم ز دل دیده چرا نمی کَنَم

جرم من است راستی هر چه به ما جزا رسد

آینه ی افق چنان تیره کند که بخت من

دود دل پر آتشم گر به دم صبا رسد

یا برسی به کام دل یا نرسی نزاریا

گر نرسد جفا به سر عمر به منتها رسد

 
 
 
مولانا

چشم تو ناز می‌کند ناز جهان تو را رسد

حسن و نمک تو را بود ناز دگر که را رسد

چشم تو ناز می‌کند لعل تو داد می‌دهد

کشتن و حشر بندگان لاجرم از خدا رسد

چشم کشید خنجری لعل نمود شکری

[...]

خیالی بخارایی

تا ز نسیم رحتمش رایحه‌ای به ما رسد

بر سر راه آرزو منتظریم تا رسد

گر کششی نباشد از جاذبهٔ عنایتش

در طلب وصال او کوشش ما کجا رسد

اهل سلوک سر به سر طالب گنج وحدت اند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه