گنجور

 
حکیم نزاری

یک نفس خیل خیال از نظرم خالی نیست

ناودان مژه از آب سرم خالی نیست

تا قضا کرد کنارم ز میانش خالی

دامن دیده ز خون جگرم خالی نیست

آستانش به زیارت نتوانم دریافت

کز رقیبان منافق گذرم خالی نیست

بویش از باد که بر می گذرد می یابم

عکسش از هر چه در آن می نگرم خالی نیست

کنج می گیرم و گویم ز غمش بگریزم

چون گریزم که غم از بام و درم خالی نیست

با خود اندیشه همی کردم و گفتم با او

فرصتی جویم و سوگند خورم خالی نیست

زر و سیمی نه که بر کار توان کرد ولی

سیم اشک از ورق روی زرم خالی نیست

تا که گفته ست حزین باد نزاری که چنین

دود آهش نفسی از شررم خالی نیست