گنجور

 
حکیم نزاری

گر به فرمانِ من سوخته خرمن باشی

من غلام تو و تو خواجگی من باشی

هیچ نقصان نکند مملکت حسنِ ترا

که کم آزار و نکو خلق و فروتن باشی

حاصل از کشتنِ من چیست همین هیچ دگر

خون بی‌داد گری کرده به گردن باشی

دشمن جان منی پس منِ مسکین چه کنم

دوست چون دارمش آن را که تو دشمن باشی

بی وفایی و جفا کاری و بی‌داد گری

خود تو پیوسته بدین کار معیّن باشی

حسنت از حد و نهایت بگذشت احسان کن

تا به اخلاق پسندیده مزیّن باشی

نفس سوختگان در دلِ سخت تو رسد

هم به دم نرم شوی گر همه آهن باشی

عقل شوریده رَوَد تا تو برین شیوه روی

شهر پر فتنه بود تا تو در این فن باشی

کی بماند مگر از شعرِ نزاری بیتی

گر تو در شهر چنین خانه برافکن باشی