گنجور

 
حکیم نزاری

عشق را ختم است بر عالم سری

عشق را لایق نباشد سروری

پادشا عشق است و لازم می‌شود

پارسا و رند را فرمان‌بری

بل که سلطانانِ عالم عشق را

بندگی‌ها می‌کنند از چاکری

در بیان ِعاشق و معشوق و عشق

سحر می‌پردازم اینک ساحری

فارغم حاشا که گویم مدحِ خلق

زشت باشد گر کند عیسی خری

مستِ لایعقل چه جوید زیرکی

مرد بی‌حاصل چه داند شاعری

من سخنْ‌سوزم سخنْ‌گو نیستم

بت شکستن دیگرست از بت‌گری

گرچه قنبر حیدری باشد و لیک

عنتری کردن نباشد حیدری

عشق می‌خواهی نزاری را طلب

مدح می‌جویی بخواه از انوری

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

مار را، هر چند بهتر پروری

چون یکی خشم آورد کیفر بری

سفله طبع مار دارد، بی خلاف

جهد کن تا روی سفله ننگری

وطواط

سیرت تو هست عین سروری

صورت تو هست محض صفدری

مملکت چون جسم و تو چون دیده ای

محمدت چون بحر و تو چون گوهری

در علو قدر و در کنه شرف

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه