گنجور

 
حکیم نزاری

دوش برقع ز روی باز انداخت

گفت باید مرا به من بشناخت

در خودی خودت بباید سوخت

با مراد منت بباید ساخت

تا درو جان جان نزول کند

خانه باید ز خویشتن پرداخت

سر تسلیم پیش گیر چو چنگ

متغیر مشو ز ضربِ نواخت

ایمنش کرد و فارغ از دوزخ

آتش عشق هر که را بنواخت

نکند اعتراض بر مجنون

هر که با عاقلان کند انداخت

چون نزاری پیاده شو ز وجود

تا توانی بر آفرینش تاخت

 
 
 
رودکی

رودکی چنگ بر گرفت و نواخت

باده انداز، کو سرود انداخت

زان عقیقین میی، که هر که بدید

از عقیق گداخته نشناخت

هر دو یک گوهرند، لیک به طبع

[...]

امیر معزی

شاه بهرامشاه بن مسعود

خواجه مسعود سعد را بنواخت

از کرم حق شعر او بگزارد

وز خرد قدر فضل او بشناخت

کز سواران فضل بهتر از او

[...]

ادیب صابر

غم امروز جان من فرسود

غم فردا تن مرا بگداخت

کار امروز من چو ساخته نیست

کار فردا چگونه خواهم ساخت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه