گنجور

 
حکیم نزاری

گذر بودمان بر براکوهِ تون

ز شهر آمدیم از سحرگه برون

مصاحب زهر گونه جوقی سوار

کشیدیم القصه تا نوبهار

دهی بود فی الجمله پرداخته

ز بیدادِ ظالم برانداخته

شرابی که بر کوتلان باربود

تلف شد ضرورت که ناچار بود

تُهی تنگ و خیک و رهِ فارس پیش

حریفان پریشان ز اندازه بیش

رزی بود در باز رفتم درون

چه گویم که حالم تبه بود چون

در آمد به خشتی سر پای من

خمی گشت پیدا ز روی چمن

خمی و چه خم آنگهی پر شراب

شرابی و چون آنگهی چون گلاب

زدم نعره‌ای و برفتم ز هوش

فتادند یاران من در خروش

چو دیدند حیران فروماندند

دعا بر خداوندِ رز خواندند

درخت از زمین و شراب از درخت

برآید عجب نبود ای نیک بخت

کرامات محض است کز زیر خاک

برآید خمی تا به سر جانِ پاک

از اقبال می‌خواره نبود عجب

روان گشته از چشمه ماءالعنب

یکی گفت روزی می‌خواره بین

که ناگه برآمد ز زیر زمین

یکی گفت اگر صاحب بوستان

نیت خیر کردست نیکوست آن

یکی گفت بی چاره وقت گریز

نهادست خنب و برفت است تیز

به شکرانهٔ فتح بابی چنین

نهادیم سرها همه بر زمین

چو شد خنب خالی به شکرانه‌ای

درونش نهادیم دانگانه‌ای

سر خنب کردیم در حال رُست

سر خود گرفتیم چالاک و چست