گنجور

 
حکیم نزاری

یکی مرد نحوی به کشتی نشست

درِ راحت و امن بر خود ببست

ز کشتی یکی مدرسه ساخته

دماغ از خرد پاک پرداخته

چو لنگر گرانجان چو کشتی سبک

به کوشش ضعیف و به دانش تنک

ز ملاح روزی سر آسیمه مرد

سوالی عَجَب از سر عُجب کرد

که در علم نحو از اصول و فروع

کم و بیش هرگز نمودی شروع

بدو گفت در عین خوف و رجا

که نحو از کجا، ناخدا از کجا

به ملاح گفت و بر افشاند دست

که یک نِصفت از عمر ضایع شُدَست

قضا را به کشتی در امد خَلَل

نیارست ملّاح کردن عمل

به نحوی چنین گفت ملاح گُرد

در ان دم که بایست ناچار مرد

که هان، خواجه در صنعت اشنا

کدام است؟ بیگانه، یا آشنا

به دَرد دلش داد نحوی جواب

که من آشنایی ندانم در آب

بدو گفت رَو کار شد بر تو سهل

که کردی همه عمر ضایع به جهل

فرورفت بیچاره و ناخدا

بزد دست و پایی و زو شد جدا

بیاموز در آب رفتن نخست

پس آنگه به کشتی نشین جَلد و چُست

 
sunny dark_mode