گنجور

 
حکیم نزاری

یکی مرد حلّاج بودی ندیم

برافکنده بنیاد امّید وبیم

نه ننگش گریبان گرفتی نه نام

به دنیا برافشانده دامن تمام

نه از دار خوفش نه از تیغ باک

به دست اناالحق زده سینه چاک

برآمد برین روزگاری دراز

به راهی برش دیدم افتاده باز

شده عاجز و مضطر و ناسپاس

ز بس حسرت و ضجرت و یأس و باس

بدو گفتم ای مرد راه خدا

چه بودت که از حق فتادی جدا

چنین بر تو شیطان مسلّط چراست

چرا سر بپیچیدی از راه راست

به من گفت آن جوهر تابناک

که کردی به اعلا رجوع از مغاک

بکوشید و با مرجع خویش رفت

چو از پیش برخاست از پیش رفت

کنون کالبد مانده بی تاب و توش

مپرس ای پسر هیچ دیگر خموش

همین است و بس در حکایت مپیچ

برفتست اصل و نماندست هیچ

من آن پیر حلّاج محنت کشم

کنون سرد شد جوهر آتشم

دگر خدمتم بر نیاید ز دست

که پشت و دلم ضعف پیری شکست

چه کوشش نمودم به خونین عرق

که بر من به چیزی نگیرند دق

بسی جهد کردم به روز و به شب

که سهوی نیفتد مرا در ادب

بزد عاقبت چشم بد راه من

زمانه نگردد به دلخواه من

نه همواره مردی کند لشکری

که مخلوق نبود ز غفلت بری

زهی گرچه بسیار خدمت کند

بود هم که هر گونه زلّت کند

فساد و خطا و صلاح و صواب

بسی رفته باشد ز شیخ و ز شاب

بحمدالله از من خطایی نرفت

به ایزد که روی و ریایی نرفت

ولی حاسدم داشت فرصت نگاه

مزاج عنایت بگرداند شاه

قضا را کسانی که دشمن بدند

همه تربیت دیده از من بدند

سرای ..........................

که دیر است کین پل ببردست آب

همه رنج دنیا سراسر هباست

سمومش برآمیخته با صباست

ز دنیا و اهلش نیاید وفا

در این خنب بی درد نبود صفا

غلط می کنم صاف ازو کس نخورد

که هست اول و آخرش درد و درد

مرا نکته ای تجربت اوفتاد

که می بایدم کرد از آن نکته یاد

من از مملکت یک طرف داشتم

که نقد قناعت به کف داشتم

نگشتم به چیزی دگر پای بند

ز سود و زیان و امید و گزند

بحلّاب دنیا نکردم شروع

به خیر از محالات کردم رجوع

به اشغال دیگر نپرداختم

همین شیوه دستور خود ساختم

مهمّات مظلوم و درویش را

در آن مجتهد دیدمی خویش را

انیسم چو بودی به کنج التفات

زبان قلم بود و کام دوات

چو شه عزم کردی به شرب و نشاط

نبودی ز من بنده خالی بساط

همین بود در حضرتش کار من

ولی شاه بودی بر این یار من

جو ناظر بود دولت شهریار

همه حیلت و مکر باطل شمار

به تأثیر اقبال شاه انام

نیارد بداندیش گسترد دام

مرا چون غرض دولت شاه بود

ز ناراستی دست کوتاه بود

دگر نوکران داشتندی مدام

نظر بر نظام حصول حطام

به رسم جهان مولع جاه و مال

به ضبط امور و به کسب منال

به تکلیف و تعظیم در نهی و امر

روان کرده احکام بر زید و عمرو

ازین ها نیارستمی هیچ کرد

بترسد ز آزردن آزادمرد

چو همرنگ ایشان به ظلم و به داد

نبودم از آن کار بر من فتاد

 
sunny dark_mode