گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
نظامی

نکیسا چون ز شاه آتش برانگیخت

ستای باربد آبی بر او ریخت

به استادی نوایی کرد بر کار

کز او چنگ نکیسا شد نگونسار

ز ترکیب ملک برد آن خلل را

به زیرافکن فرو گفت این غزل را

ببخشای ای صنم بر عذرخواهی

که صد عذر آورد در هر گناهی

گر از حکم تو روزی سر کشیدم

بسی زهر پشیمانی چشیدم

گرفتم هرچه من کردم گناه‌ست

نه آخر آب چشمم عذرخواه‌ست‌؟

پشیمانم ز هر بادی که خوردم

گرفتارم به هر غدری که کردم

قلم در حرف کش بی‌آبی‌ام را

شفیع آرم به تو بی‌خوابی‌ام را

ازین پس سر ز پایت برندارم

سر از خاک سرایت بر ندارم

کنم در خانه یک چشم جایت

به دیگر چشم بوسم خاک پایت

سگم وز سگ بتر پنهان نگویم

گرت جان از میان جان نگویم

نصیب من ز تو در جمله هستی

سلامی بود و آن در نیز بستی

اگر محروم شد گوش از سلامت

زبان را تازه می‌دارم به نامت

در این تب گرچه بر نارم فغانی

گرم پرسی‌، ندارد هم زیانی

ز تو پرسش مرا امید خام است

اگر بر خاطر‌ت گردم تمام است

نداری دل که آیی بر کنارم

و گر داری من آن طالع ندارم

نمایی کز غمت غمناکم ای جان

نگویی من کدامین خاکم ای جان

اگر تو راضی‌یی کاین دل خراب است

رضای دوستان جستن صواب است

تو بر من تا توانی ناز می‌ساز

که تا جانم بر آید می‌کشم ناز

منم عاشق مرا غم سازگار است

تو معشوقی ترا با غم چکار است؟

تو گر سازی وگرنه من برآنم

که سوزم در غمت تا می‌توانم

مرا گر نیست دیدار تو روزی

تو باقی باش در عالم‌فروزی

اگر من جان دهم در مهربانی

ترا باید که باشد زندگانی

اگر من برنخوردم از نکویی

تو برخوردار باش از خوبرویی

تو دایم مان که صحبت جاودان نیست

من ار مانم وگرنه باک از آن نیست

ز تو بی‌روزی‌ام خوانند و گویم

مرا آن به که من بهروز اویم

مرا گر روز و روزی رفت بر باد

ترا هر روز روز از روز به باد

چو بر زد باربد بر خشک رودی

بدین‌ تَری که بر گفتم سرودی

دل شیرین بدان گرمی برافروخت

که چون روغن چراغ عقل را سوخت

چنان فریاد کرد آن سرو آزاد

کزان فریاد شاه آمد به فریاد

شهنشه چون شنید آواز شیرین

رسیلی کرد و شد دمساز شیرین

در آن پرده که شیرین ساختی ساز

هم آهنگیش کردی شه به آواز

چو شخصی کاو به کوهی راز گوید

بدو کوه آن سخن را باز گوید

ازین سو مه ترانه بر کشیده

وزان سو شاه پیراهن دریده

چو از سوز دو عاشق آه برخاست

صداع مطربان از راه برخاست

ملک فرمود تا شاپور حالی

ز جز خسرو سرا را کرد خالی

بر آن آواز خرگاهی پر از جوش

سوی خرگاه شد بی‌صبر و بیهوش

در آمد در زمان شاپور هشیار

گرفتش دست و گفتا جا نگه‌دار

اگر چه کار خسرو می‌شد از دست

چو خود را دستگیری دید‌، بنشست

پس آنگه گفت کاین آواز دلسوز

چه آواز است؟ رازش در من آموز