چو خسرو دید کهآن معشوق طناز
ز سر بیرون نخواهد کردن آن ناز
فسونی چند با خواهش بر آمود
فسون بردن به بابِل کی کند سود؟
به لابه گفت کاِی مقصودِ جانم
چراغِ دیده و شمعِ روانم
سرم را بخت و بختم را جوانی
دلم را جان و جان را زندگانی
چو گردون با دلم تا کی کنی حَرب؟
به بَستوی تُهی میکن سرم چرب
به عشوه، عاشقی را شاد میکن
مبارک مردهای آزاد میکن
نبینی عیب خود در تندخویی
بدینسان عیب من تا چند گویی؟
چو کوری کاو نبیند کوری خویش
به صد گونه کشد عیبِ کسان پیش
ز لعل این سنگها بیرون مَیَفکن
به خاک افکندیام در خون مَیَفکن
هلاکم کردی از تیمارِ خواری
عفاک الله زهی تیمار داری!
شب آمد برف میریزد چو سیمآب
ز یخ مهری چو آتش روی برتاب
مکن کهامشب ز برفم تاب گیرد
بدا روزا که این برف آب گیرد
یک امشب بر در خویشم بده بار
که تا خاک درت بوسم فلکوار
به زانوی ادب پیشت نشینم
بدوزم دیده وآنگه در تو بینم
ره آن کس راست در کاشانهٔ تو
که دوزد چشم خود در خانهٔ تو
مدان آن دوست را جز دشمنِ خویش
که یابی چشم او بر روزن خویش
بر آن کس دوستی باشد حلالت
که خواهد بیشی اندر جاه و مالت
رفیقی کاو بُوَد بر تو حسدناک
به خاکش ده که نرزد صحبتش خاک
مکن جانا به خون حلق مرا تَر
مدارم بیش ازین چون حلقه بر در
عذابم میدهی وآن ناصواب است
بهشت است این و در دوزخ عذاب است
بهشتی میوهای داری رسیده
به جز باغ بهشتش کس ندیده
بهشت قصر خود را باز کن در
درخت میوه را ضایع مکن بر
رطب بر خوان رطبخواری نه بر خوان
سکندر تشنهلب بر آب حیوان
درم بگشای و راه کینه دربند
کمر در خدمت دیرینه دربند
و گر ممکن نباشد در گشادن
غریبی را یک امشب بار دادن
برافکن برقع از محراب جمشید
که حاجتمند برقع نیست خورشید
گر آشفته شدم هوشم تو بردی
ببر جوشم که سر جوشم تو بردی
مفرح هم تو دانی کرد بر دست
که هم یاقوت و هم عنبر تو را هست
لبی چون انگبین، داری ز من دور
زبان در من کشی چون نیشِ زنبور
مکن با این همه نرمی، درشتی
که از قاقم نیاید خار پشتی
چنان کن کز تو دلخوش باز گردم
به دیدار تو عشرتساز گردم
قدم گر چه غبارآلود دارم
به دیدار تو دل خشنود دارم
و گر بر من نخواهد شد دلت راست
به دشواری توانی عذر آن خواست
مکن بر فرق خسرو سنگباری
چو فرهادش مکش در سنگساری
کسی کاندازد او بر آسمان سنگ
به آزار سر خود دارد آهنگ
شکست سر کنی، خون بر تن افتد
قفای گردنان، بر گردن افتد
گذر بر مهر کن چون دلنوازان
به من بازی مکن چون مهرهبازان
نه هر عاشق که یابی مست باشد
نه هر کز دست شد زان دست باشد
گَهی با من به صلح و گَه به جنگی
خدا توبه دهادت زین دو رنگی
سپیدی کن حقیقت یا سیاهی
که نبود مارماهی، مار و ماهی
شدی بدخو، ندانم کاین چه کین است!
مگر کهآیین معشوقان چنین است!
مرا تا بیش رنجانی که خاموش
چو دریا بیشتر پیدا کنم جوش
تو را تا پیشتر گویم که بشتاب
شوی پَستر چو شاگرد رسنتاب
مزن چندین جراحت بر دل تنگ
دلست این دل نه پولاد است و نه سنگ
به کام دشمنم کردی نه نیکوست
که بد کاریست دشمنکامی ای دوست
بده یک وعده چون گفتار من راست
مکن چندین کجی در کار من راست
به رغم دشمنان بنواز ما را
نهان میسوز و میساز آشکارا
به شور انگیختن چندین مکن زور
که شیرین تلخ گردد چون شود شور
بکن چربی که شیرینیت یارست
که شیرینی به چربی سازگارست
ترا در ابر میجستم چو مهتاب
کنونت یافتم چون ابرِ بیآب
چراغی عالم افروزنده بودی
چو در دست آمدی سوزنده بودی
گلی دیدم ز دورت سرخ و دلکش
چو نزدیک آمدی خود بودی آتش
عتاب از حد گذشته جنگ باشد
زمین چون سخت گردد سنگ باشد
نه هر تیغی بود با زخم هم پشت
نه یکسان روید از دستی ده انگشت
توانم من کز اینجا باز گردم
به از تو با کسی دمساز گردم
ولیکن حق خدمت میگزارم
نظر بر صحبت دیرینه دارم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
چرا مثل گردون و روزگار با من سر جنگ و ناسازگاری داری؟ حداقل با حرف و وعده الکی سرم را شیره بمال. (بَستو: خُمچهٔ کوچک باشد که روغن و دوشاب و ... در آن کنند. بیروغن سر کسی را چرب کردن یعنی فریبدادن)
شربت مفرح را تو میتوانی برایم بسازی چون هم یاقوت داری و هم عنبر. (شربت مفرح را برای ضعف دل و آشفتگی میسازند. در بیت قبل)
زبان در کسی کشیدن یعنی او را تلخگفتن، ناسزا گفتن. (مثال: جماعتی از انصار، زبان در زید کشیدند. کشفالاسرار، میبدی)
همچون ماه و مهتاب در ابرها و آسمانها تو را جُستم اما الان که تو را یافتهام با من مثل ابری بیباران هستی و کام تشنه مرا آبی نمیدهی.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.