گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
نظامی

مَلک دانسته بود از رای پُر نور

که غم‌پردازِ شیرین است شاپور

به خدمت خواند و کردش خاص درگاه

ز تنهایی مگر تنگ آید آن ماه

چو تنها ماند ماه سرو بالا

فشاند از نرگسان لؤلؤی لالا

به تنگ آمد شبی از تنگ‌حالی

که بود آن شب بر او مانند سالی

شبی تیره چو کوهی زاغ بر سر

گران‌جنبش چو زاغی کوه بر پر

شبی دم‌سرد چون دل‌های بی‌سوز

برات آورده از شب‌های بی‌روز

کشیده در عقابین سیاهی

پر و منقار‌ مرغ صبح‌گاهی

دُهل‌زن را زده بر دست‌ها مار

کواکب را شده در پای‌ها خار

فتاده پاسبان را چوبک از دست

جرس‌جنبان خراب و پاسبان مست

سیاست بر زمین دامن نهاده

زمانه تیغ را گردن نهاده

زناشویی به‌هم خورشید و مه را

رحم بسته به زادن صبح‌گَه را

گرفته آسمان را شب در آغوش

شده خورشید را مشرق فراموش

جنوبی‌طالعان را بیضه در آب

شمالی‌پیکران را دیده در خواب

زمین در سر کشیده چتر شاهی

فرو آسوده یک‌سر مرغ و ماهی

سواد شب که بُرد از دیده‌ها نور

بَنات النَعش را کرده ز هم دور

ز تاریکی جهان را بند بر پای

فلک چون قطب حیران مانده بر جای

جهان از آفرینش بی‌خبر بود

مگر کآن شب جهان جای دگر بود

سر افکنده فلک دریا‌صفت پیش

ز دامن دُر فشانده بر سر خویش

به دُر-دزدی ستاره کرده تدبیر

فرو افتاده ناگه در خم قیر

بمانده در خم خاکسترآلود

از آتش‌خانهٔ دورانِ پردود

مجره بر فلک چون کاه‌ِ بر راه

فلک در زیر او چون آبِ در کاه

ثریا چون کفی جو بُد به تقدیر

که گرداند به کف هندو زنی پیر

نه موبد را زبان زند خوانی

نه مرغان را نشاط پَرفشانی

بریده بال نسریِن پرنده

چو واقع بود طایر پَر فکنده

به هر گام از برای‌ِ نور‌باشی

ستاده زنگی‌یی با دور‌باشی

چراغ بیوه‌زن را نور مرده

خروس پیره‌زن را غول برده

شنیدم گر به شب دیوی زند راه

خروس خانه بردارد «علی الله»

چه شب بود آن‌که با صد دیو چون قیر‌؟

خروسی را نبود آواز تکبیر‌؟

دل شیرین در آن شب خیره مانده

چراغش چون دل شب تیره مانده

ز بیماری دل شیرین چنان تنگ

که می‌کرد از ملالت با جهان جنگ

خوش است این داستان در شان بیمار

که شب باشد هلاک جان بیمار

بود بیماری شب جان‌سپاری

ز بیماری بَتَر بیمارداری

زبان بگشاد و می‌گفت ای زمانه

شب است این یا بلایی جاودانه

چه جای شب؟ سیه ماری است گویی

چو زنگی آدمی‌خواری است گویی

از آن گریان شدم کاین زنگی تار

چو زنگی خود نمی‌خندد یکی بار

چه افتاد؟ ای سپهر لاجوردی

که امشب چون دگر شب‌ها نگردی

مگر دود دل من راه بستت‌؟

نفیر من خسک در پا شکستت‌؟

نه زین ظلمت همی‌یابم امانی

نه از نور سحر بینم نشانی

مرا بنگر چه غمگین داری ای شب‌

ندارم دین اگر دین داری ای شب

شبا امشب جوان‌مردی بیاموز

مرا یا زود کش یا زود شو روز

چرا بر جای ماندی چون سیه میغ‌؟

بر آتش می‌روی یا بر سر تیغ‌؟

دُهل‌زن را گرفتم دست بستند

نه آخر پای پروین را شکستند

من آن شمعم که در شب‌زنده‌داری

همه شب می‌کنم چون شمع زاری

چو شمع از بهر آن سوزم بر آتش

که باشد شمع وقت سوختن خَوش

گره بین بر سرم چرخ کهن را

بباید خواند و خندید این سخن را

بخوان ای مرغ اگر داری زبانی

بخند ای صبح اگر داری دهانی

اگر کافر نه‌ای ای مرغ شبگیر

چرا بر نآوری آواز تکبیر‌؟

و گر آتش نه‌ای ای صبح روشن

چرا نآیی برون بی‌سنگ و آهن‌؟

در این غم بُد دل پروانه‌وارش

که شمع صبح روشن کرد کارش

نکو ملکی است ملک صبح‌گاهی

در آن کشور بیابی هر چه خواهی

کسی کاو بر حصار گنج ره یافت

گشایش در کلید صبح‌گه یافت

غرض‌ها را حصار آنجا گشایند

کلید آنجا‌ست، کار آنجا گشایند

در آن ساعت که باشد نَشْوِ جان‌ها

گل تسبیح روید بر زبان‌ها

زبانِ هر که او باشد برومند

شود گویا به تسبیح خداوند

اگر مرغ زبان تسبیح‌خوان است

چه تسبیح آرد آن کاو بی‌زبان است‌؟

در آن حضرت که آن تسبیح خوانند

زبان بی‌زبانان نیز دانند

چو شیرین کیمیای صبح دریافت

از آن سیماب‌کاری روی بر تافت

شکیباییش مرغان را پَر افشاند

خروس الصبر مفتاح‌الفرج خواند

شبستان را به روی خویشتن رُفت

به زاری با خدای خویشتن گفت

‌«خداوندا شبم را روز گردان

چو روزم بر جهان پیروز گردان

شبی دارم سیاه از صبح نومید

درین شب رو‌سپیدم کن چو خورشید

غمی دارم هلاک شیرمردان

بر این غم چون نشاطم چیر گردان

ندارم طاقت‌ِ این کورهٔ تنگ

خلاصی دِه مرا چون لعل از این سنگ

تویی یاری‌رس‌ِ فریاد هر کس

به فریاد منِ فریادخوان رس

ندارم طاقت تیمار چندین

اَغِثنی یا غیاث المُستَغیثین

به آب دیدهٔ طفلان محروم

به سوز سینهٔ پیران مظلوم

به بالین غریبان بر سر راه

به تسلیم اسیران در بُن چاه

به داور داور فریادخواهان

به یارب یارب صاحب‌گناهان

بدان حجت که دل را بنده دارد

بدان آیت که جان را زنده دارد

به دامن‌پاکی‌ِ دین‌پرورانت

به صاحب‌سرّی پیغمبرانت

به محتاجان در بر خلق بسته

به مجروحان خون بر خون نشسته

به دور افتادگان از خان و مان‌ها

به واپس‌ماندگان از کاروان‌ها

به وردی کز نوآموزی بر آید

به آهی کز سر سوزی بر آید

به ریحانِ نثار اشک‌ریزان

به قرآن و چراغ‌ ِ صبح‌خیزان

به نوری کز خلایق در حجاب است

به انعامی که بیرون از حساب است

به تصدیقی که دارد راهب دِیر

به توفیقی که بخشد واهب خِیر

به مقبولان خلوت‌برگزیده

به معصومان آلایش‌ندیده

به هر طاعت که نزدیکت صواب است

به هر دعوت که پیشت مستجاب است

به آن آه پسین کز عرش پیش است

بدان نام مهین کز شرح بیش است

که رحمی بر دل پرخونم آور

وزین غرق‌آب غم بیرونم آور

اگر هر موی من گردد زبانی

شود هر یک تو را تسبیح‌خوانی

هنوز از بی‌زبانی خفته باشم

ز صد شکرت یکی ناگفته باشم

تو آن هستی که با تو کیستی نیست

تویی هست آن دگر جز نیستی نیست

تویی در پردهٔ وحدت نهانی

فلک را داده بر در قهرمانی

خداوندیت را انجام و آغاز

نداند اول و آخر کسی باز

به درگاه تو در امید و در بیم

نشاید راه بردن جز به تسلیم

فلک بر بستی و دوران گشادی

جهان و جان و روزی هر سه دادی

اگر روزی دهی ور جان ستانی

تو دانی هر‌چه خواهی کن تو دانی

به توفیق توام زین گونه بر پای

برین توفیق، توفیقی برافزای

چو حکمی راند خواهی یا قضایی

به‌تسلیم آفرین در من رضایی

اگر چه هر قضایی کآن تو رانی

مسلم شد به مرگ و زندگانی

منِ رنجور بی‌طاقت عیارم

مده رنجی که من طاقت ندارم

ز من ناید به واجب هیچ کاری

گر از من ناید آید از تو باری

به انعام خودم دل‌خوش کن این بار

که انعام تو بر من هست بسیار

ز تو چون پوشم این راز نهانی‌؟

و‌گر پوشم تو خود پوشیده دانی‌»

چو خواهش کرد بسیار از دل پاک

چو آب چشم خود غلتید بر خاک

فراخی دادش ایزد در دلِ تنگ

کلیدش را بر آورد آهن از سنگ

جوان شد گل‌بُن دولت دیگر بار

ز تلخی رست شیرینِ شِکربار

نیایش در دل خسرو اثر کرد

دلش را چون فلک زیر و زبر کرد