گنجور

 
نظامی

خداوندی که خلاق‌الوجود است

وجودش تا ابد فیاض جود است

قدیمی که‌اولش مطلع ندارد

حکیمی که‌آخر‌ش مقطع ندارد

تصرف با صفاتش لب بدوزد

خرد گر دم زند حالی بسوزد

اگر هر زاهدی کاندر جهان‌ست

به دوزخ در کشد حکمش روان‌ست

و گر هر عاصی‌یی کاو هست غمناک

فرستد در بهشت‌، از کیستش باک‌؟

خداوندیش را علت سبب نیست

ده و گیر از خداوندان عجب نیست

به یک پشه کشد پیل افسری را

به موری بر دهد پیغمبری را

ز سیمرغی بَرَد قلاب کاری

دهد پروانه‌ای را قلب داری

سپاس او را کن ار صاحب سپاسی

شناسایی بس آن کاو را شناسی

ز هر یادی که بی‌او‌، لب بگردان

ز هرچ آن نیست او‌، مذهب بگردان

به‌هر دعوی که بنمایی اله اوست

به‌هر معنی که خواهی پادشاه اوست

ز قدرت در‌گذر قدرت قضا راست

تو فرمان‌رانی و فرمان خدا راست

خدایی ناید از مشتی پرستار

خدایی را خدا آمد سزاوار

تو ای عاجز که خسرو نام داری

و گر کیخسروی صد جام داری

چو مخلوقی نه آخر مرد خواهی؟

ز دست مرگ جان چون برد خواهی‌؟

که می‌داند که مشتی خاک محبوس‌؟

چه در سر دارد از نیرنگ و ناموس‌؟

اگر بی مرگ بودی پادشایی

بسا دعوی که رفتی در خدایی

مبین در خود که خود بین را بصر نیست

خدا‌بین شو که خود دیدن هنر نیست

ز خود بگذر که در قانون مقدار

حساب آفرینش هست بسیار

زمین از آفرینش هست گردی

وز او این ربع مسکون آبخوردی

عراق از ربع مسکون است بهری

وزان بهره مداین هست شهری

در آن شهر آدمی باشد به‌هر باب

تویی زان آدمی یک شخص در خواب

قیاسی باز گیر از راه بینش

حد و مقدار خود از آفرینش

ببین تا پیش تعظیم الهی

چه دارد آفرینش جز تباهی

به ترکیبی کز این سان پایمال است

خداوندی طلب کردن محال است

گواهی ده که عالم را خدایی‌ست

نه بر جای و نه حاجتمند جایی‌ست

خدایی که‌آدمی را سروری داد

مرا بر آدمی پیغمبری داد

ز طبع آتش پرستیدن جدا کن

بهشت شرع بین دوزخ رها کن

چو طاووسان تماشا کن درین باغ

چو پروانه رها کن آتشین داغ

مجوسی را مجس پردود باشد

کسی که‌آتش کند نمرود باشد

در آتش مانده‌ای وین هست ناخوش

مسلمان شو مسلم گرد از آتش

چو نامه ختم شد صاحب نوردش

به عنوان محمد ختم کردش

به دست قاصدی جلد و سبک‌خیز

فرستاد آن وثیقت سوی پرویز

چو قاصد عرضه کرد آن نامه نو

بجوشید از سیاست خون خسرو

به هر حرفی کز آن منشور برخواند

چو افیون خورده مخمور درماند

ز تیزی گشت هر مویش سنانی

ز گرمی هر رگش آتش‌فشانی

چو عنوان گاه عالم تاب را دید

تو گفتی سگ‌گزیده آب را دید

خطی دید از سواد هیبت‌انگیز

نوشته کز محمد سوی پرویز

غرور پادشاهی بردش از راه

که گستاخی که یارد با چو من شاه

که‌را زهره که با این احترامم

نویسد نام خود بالای نامم

رخ از سرخی چو آتشگاه خود کرد

ز خشم اندیشه بد کرد و بد کرد

درید آن نامه گردن‌شکن را

نه نامه بلکه نام خویشتن را

فرستاده چو دید آن خشمناکی

به رجعت پای خود را کرد خاکی

از آن آتش که آن دود تهی داد

چراغ آگهان را آگهی داد

ز گرمی آن چراغ گردن‌افراز

دعا را داد چون پروانه پرواز

عجم را زان دعا کسری برافتاد

کلاه از تارک کسری در افتاد

ز معجزهای شرع مصطفایی

بر او آشفته گشت آن پادشایی

سریرش را سپهر از زیر برداشت

پسر در کشتنش شمشیر برداشت

بر آمد ناگه از گردون طراقی

ز ایوانش فرو افتاد طاقی

پلی بر دجله ز آهن بود بسته

در آمد سیل و آن پل شد گسسته

پدید آمد سمومی آتش‌انگیز

نه گلگون ماند بر آخور نه شبدیز

تبه شد لشگرش در حرب ذیقار

عقابش را کبوتر زد به منقار

در آمد مردی از در چوب در دست

به خشم آن چون را بگرفت و بشکست

بدو گفتا من آن پولاد دستم

که دینت را بدین خواری شکستم

در آن دولت ز معجزهای مختار

بسی عبرت چنین آمد پدیدار

تو آن سنگین‌دلان را بین که دیدند

به تأیید الهی نگرویدند

اگر چه شمع دین دودی ندارد

چو چشم اعمی بود سودی ندارد

هدایت چون بدینسان راند آیت

بدان ماندند محروم از عنایت

زهی پیغمبری کز بیم و امید

قلم راند بر افریدون و جمشید

زهی گردن‌کشی کز بیم تاجش

کشد هر گردنی طوق خراجش

زهی ترکی که میر هفت خیل است

ز ماهی تا به ماه او را طفیل است

زهی بدری که او در خاک خفته است

زمین تا آسمان نورش گرفته است

زهی سلطان سواری که‌آفرینش

ز خاک او کشد طغرای بینش

زهی سر خیل سرهنگان اسرار

سخن را تا قیامت نوبتی‌دار

سحرگه پنج نوبت کوفت در خاک

شبانگه چار بالش زد بر افلاک