گنجور

 
نظیری نیشابوری

فصلی چنین گذشت و سحابی ندید کس

بر کشت تشنه یی نم آبی ندید کس

باران گریه ای نفشاند ابر دیده ای

برق میی و رعد ربابی ندید کس

چندان که وحش و طیر فکندیم در کمند

صیدی کز آن کنیم کبابی ندید کس

روی زمین کم آب تر از روی مفلس است

جز چشم تر، پر آب حبابی ندید کس

آب رخی کز اختر برگشته مانده بود

رفت آن چنان که موج سرابی ندید کس

آفت چنان رسید که آهی نزد دلی

غفلت چنان گرفت که خوابی ندید کس

بس عاقلانه فرق به زانو فروختیم

فالی به قرعه ای و کتابی ندید کس

احرار را به قدر هنر زخم می زنند

چون تیر چرخ راست حسابی ندید کس

گویا به جیب خویش «نظیری » تو عاشقی

دست تو را به طرف نقابی ندید کس

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
بابافغانی

زین بحر نیلگون دم آبی ندید کس

سرها فرود رفت و حبابی ندید کس

پیوسته زهر می چکد از شیشه ی سپهر

هرگز در این قرابه شرابی ندید کس

مردم تمام در پی آبادی خودند

[...]

صائب تبریزی

صد گل به باد رفت و گلابی ندید کس

صد تاک خشک گشت و شرابی ندید کس

باتشنگی بساز که در ساغرسپهر

غیر از دل گداخته ،آبی ندیدکس

آب حیات می طلبد حرص تشنه لب

[...]

حزین لاهیجی

جز خون به بزم ما می نابی ندید کس

غیر از دل برشته کبابی ندید کس

آیا کدام شیوه، دل آشوب عاشق است؟

روی تو را ز طرف نقابی ندید کس

در دهر گوشه ای که توان زیستن کجاست؟

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه